توهمات کرگدن فهیم جیبی

۞هیچکس بی دامن تر نیست،اما پیش خلق... دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم۞

توهمات کرگدن فهیم جیبی

۞هیچکس بی دامن تر نیست،اما پیش خلق... دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم۞

خدافظی+التماس دعا...

بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
 
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست....
 
                                  ***
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
 
رقصی چنین میانه ء ایوانم آرزوست...
 
دارم میرم اهواز خراب شده که قال قضیه لیسانس کذایی رو بکنم...
برام دعا کنین...
که با دست پر بیام...
قول میدم اگه موفق شم یه خبر خیلی خوب( برای خودم )رو بهت بگم...
اول از همه به تو میگم...

یک آغل گرگ در لباس میش ....

نمیخوام تایید یا رد کنم...برخورد آذری ها رو...

اما میدونی؟

وقتی تاریخو شخم میزنیم...چی از توش در میاد؟

عربها جک میشن چون هیچوقت خودشونو ایرانی ندونستن...هنوز هم که هنوزه بعد از هر انفجار به رسم جشن خودشون چفیه و عقال میبندند...هنور هم ادعای استقلال الاهواز رو دارن...

از محمره(خرمشهر)تا شوش دانیال...(منظورم اینه که با این اوضاع دامنه ی تحریکشون برای استقلال طلبی از مملکت به شدت پایینه...)

یا آذری ها که توی تاریخ نشون دادن که ساکت نمیشینن...از مشروطه طلبی و قیام تبریز رو

از کتاب تاریخ راهنمایی یادمونه...

یا شمالیها که همیشه اولین جبهه حملات روسیه بودند ...بیشترین تاوانو هم دادن...

-----------------------

من هم معتقدم مرز بین مطایبه و استهزا باید واضح باشه...

همیشه گفتم...مسایلی مثل هزل یا طنز مخاطب عام داره...نویسنده همیشه باید این مرز رو حتی برای بیسوادترین و حتی نادون ترین افراد ( به صورت پر رنگ ) نشون بده...

اما  باید یه گروه رو اضافه کنم....کسایی که هنوز هم به دنبال دامن زدن به اختلافات قومی هستند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند.... اونها هم نباید بتونن از نوشته نویسنده دست آویز در

 بیارن که : «وا عشیرتا...وا قبیلتا..»... اختلافات قومی همیشه برای قدرتهای بزرگ  سود آوره.

باور کن این بحث همش تحریک کردن ماست  و اینکه فکر کنیم با پاره پاره کردن مادرمون ایران آزاد میشیم...

صحبت الان نیست...سالهاست که همینه...

یه مثال میزنم...اصفهان در مرکز ایرانه...هر کاری کنه باز هم نمیشه اون رو به کشور دیگه ای چسبوند...

خوب...تا حالا دقت کردی که برای اصفهانیها جوک از مرز خساست اونور تر نرفته؟

یا شیرازی ها...که اصلا جوک ندارن...

در عوض تا دلت بخواد در مورد اصیل ترین قوم ایرانی...ایل بختیاری...که پرچمدار مبارزه با استعمارانگلیس بوده هنوز هم که هنوزه این مسایل ادامه داره...درست از جنگ اول جهانی...

 

----------------------

میدونین...اما باز هم میگم....

در ویرانه ها فقط جغد لونه میکنه...

ایرانمون اگر ویرانه شده باز هم  هویت ماست....

همین مونده برامون...نگذاریم از رنگارنگی قومیتهامون  سوء استفاده شه...

جای بخشش نیست...نگذریم...

                                                 همین!

 

یه سر به گذشته ای نه چندان خوش آیند...

 

یک دفتر یادداشت داشتم...هرچیز که می دیدم و خوشم می اومد توش می نوشتم...

از اخوان ثالث بگیر تا فروغ حتی تاگور ....امروز وقتی اتاقمو مرتب میکردم...(آره بابا...ما هم آره!!)دیدمش...

خیلی برام با نمک بود...

آقا من چقدر سیاه فکر می کردم....هنوز جمله های طلایی «به درک» و «فدای سرم» رو نمیدونستم...یعنی به کاربردش ایمان نداشتم...و حتی فکرش رو هم نمیکردم که  دیگه بشه انگیزه ای برای زندگی داشته باشم...

راستش هیچ امیدی به آینده نداشتم...

برنامم همین بود و بس: « خوش بگذرون...یا الان یا هیچ وقت...»

خودمونیم...خدا رو شکر که زیاد توی این برنامه پیشرفت نکردم....اگر نه به باد رفته بودم!!

یک تیکه از یکی از نوشته هامو مینویسم ( خدا « از » بده!!)  ...گمونم گویا تر باشه!!..

...........................................

خدایا چه کنم...در مقابلم تاریکیست و به دنبالم سکوت...

واعماق وجودم  سردابی که گهگاه با  حرکت موجودات کریه و مشمیز کننده از سکوت در می آید...

اگر سرنوشتی را با سرشت من عجین کرده ای که نتوانم تصرفی در  آن کنم... دیگر چه نیازی به آفریدن؟!!  تو از انسان انتظار داشتی درخت وار نگاهت کند؟!!...(برو بابا...)

.........................................

میبینی تورو خدا؟؟؟

تازه  همچین اراجیفی با همین تم جلو تر که  می رفت پیچیده تر هم میشد...

میبینی؟

الان که پشت سرم رو نگاه میکنم میگم آدمیزاد چقدر قابل انعطافه!!!... همه چیزش تغییر می کنه...یا جای گزین میشه...یا از بین میره...فقط  باورهایی میمونن که پشتوانه شون فکر بوده و نه احساس...مگر  احساسی که ریشه در تفکر داره...

راستی یه مطلب زیبا از « اسکار وایلد » توش دیدم...

براتون میگم...شاید به درد جوونایی مثل من بخوره!!( که خدا  قبل از اینکه لیاقتش رو بهشون بده یک فرشته رو اسیر اونها کرده...(بابا تواضع!!)

 

اسکار وایلد میگه:

(( ... بگذار این نکته آویزه ی گوش هوشت باشد که: هرکس آنچه را دوست دارد می کشد;

گروهی با نگاه...پاره ای با چرب زبانی... فرومایگان با بوسه...دریادلان با عقبگردی که نشان استغناست....

گروهی عشق خویش را در تابستان جوانی می کشند و برخی در هنگامه ی پیری...

زمانی که خزان در می زند گروهی گلوی معشوق خود را با پنجه های فولادین می فشارند و برخی با دستانی که از آنها زر می ریزد...

و آنها که مهربانتر یا دلرحم ترند دشنه به کار می برند. زیرا سرما ی مرگ را زودتر بر تن می نشاند.

برخی زمانی کوتاه دوست می دارند و پاره ای زمانی دیر پا....گروهی عشق را می فروشند و گروهی می خرند...

اما...

هرکس آنچه را دوست دارد میکشد و با آنچه از آن نفرت دارد کنار می آید...))

 

 

فکر کنم به اندازه کافی گویا باشه...

ای بابا...خودم رفتم تو کف!!

بعدا یه پی نوشت میزنم تنگش...فعلا من pause  ام...

 

ما....هیچ....ما....نگاه.....

 
خوابم نمی برد...طبق معمول..
داشتم وبلاگهارو می خوندم که...
برق از سرم پرید.......
تجمع مسالمت آمیز  زنانی که عدالت می خواستند...و عدالت٬ طبق امر ٬ کاملا به اونها چشانده شد...
توحش تا کی؟
کمی به خودم اومدم...
 
یادم به یک  فیلم افتاد...(گوست داگ-روش سامورایی اثر جیم جارموش)
یه مافیایی یه پلیس زن رو کشت(یعنی بر خلاف مرام مافیای اون روزها)...
دوستش با تعجب نگاه کرد و  گفت: تو یه زن رو کشتی.!!!
اون با خونسردی جواب داد: من یه پلیس رو کشتم...
و ادامه داد: مگه اونا تساوی با مردها رو نمیخوان؟...خوب بگذار داشته باشن!!!!
 
و همونجور که حدث میزدیم  مسلک ما اینه...تساوی مردم توی مردن...
منو ببخشید 
اما نمیتونم نگم...
میگم تا یاد آوری شه...که با چه قوانینی وزن میشیم...
۱-((دیه ی نقص عضو  (تنها قسمتی از اعضای  جنسی یک مرد) نصف دیه ی کامل
             یک مردمسلمانه...))
و
۲-((دیه ی یک زن (قیمت جان او) درست نصف دیه ی یک مرد کامل مسلمانه...
 
نتیجه: .......
 
و همش توی توی همین مملکته...
 
خوب.....حالا اگر فکر میکنی به عنوان یک زن به تو بها داده میشه بسم الله...
راستش من که با دیدن این عکسها لال شدم...
چی دارم بگم جز حس تاسف...
متاسفم...که برای بقای توحش خون دادیم...
 

از رنجی که می کشیم...!!!!

 سلاااااام
........................................................
نمی گم...
هیچی نمیگم...
نه از این که گور بابای دایی ....!!!!
 و نه از این که مرده شور ببرن اون پای چلاق میرزاپور رو!!!!
هیچی نمیگم...
حتی نمیگم که مگه این تیم بلانسبت..ملی نیست...و اینکه چرا باید فدای کسب افتخار شخصی یک بی شعور جاه طلب بشه...
از این هم نمیگم...
حتی نمیگم که تو این ۵ سال میرزا پور شوت زدن یاد نگرفت...
یا این توجیه مسخره ی کارشناس که کفش این آقا براش اندازه نبوده!!!
من دیگه فوتبال نگاه نمی کنم...نا آخرین نفس!!
میبینی تو رو خدا؟!!
افسار یه مشت قهرمان فوتبال پارا المپیک به دست یک بزدل محافظه کار....
گور بابای ناسیونالیسم شرقی بابا!!
من قید فوتبال ایران رو تا اطلاع ثانوی می زنم!!
بشنو و باور....
یعنی باید رفراندوم عمومی بذاریم برای نموندن دایی؟!
هرچی باشه ما ملت فهیمیم ...یادتونه که...فهیم گاهی(...بخونین همیشه...) یعنی
 لال مرده...یعنی کور...نادون!!
مثل الان...
هیس...س...س...س!!!
 

قلم قاصر است....

 

روزانه میلیونها کودک از بی غذایی میمیرند...

در هر روز هزاران خانواده از هم می پاشد....

آلودگی هوا هر روز در حال افزایش است....

اعتیاد میلیونها جوان را تهدید می کند...

هر روزه فقر باعث خودفروشی هزاران دختر و زن می شود...

آمار تقاضا ی مواد مخدر صنعتی  سیر صعودی دارد...

روزانه هزاران دختر و زن ایرانی با خشونت خانوادگی دست به گریبان می شوند...

روزانه هزاران نفر به ناچار وارد جنگهای ملی یا قبیله ای می شوند....که عموما یا آواره میشوند...یا جان می بازند...

روزانه هزاران هکتار جنگل نابود می شود...

آمار افسردگی روز به روز افزایش نجومی دارد.

روزانه میلیونها کودک از فقدان امکانات پزشکی نابود می شوند

....

 

وافتتاحیه ی جام جهانی مهم ترین خبر امروز رسانه ها ست...

 

ساعت ۲۵

همین اول گفته باشم...

به دلیل بالا بودن خشونت... این پست رو ((۲۲+)) اعلام می کنم...

امروز به اندازه کافی حرف  بارم کردین!!

----------------------------------------------------

----------------------------------------------------

...

....خونه کاملا تاریکه...

چراغها همه خاموشن....غیر از چراغ خواب اتاقم...

تکیه ام رو میدم به دیوار....مینشینم...

روی زمین....کف آشپز خونه...همه چیزخیسه...گرمه... سرخه ...

شیشه ی اتاقم شکسته...

آخرین نگاهمو به اون سایه ی دراز میندازم که از پنجره می افته پایین... 

باد داره پرده ها رو از جا می کنه...انگار که داره از توی استخونهام رد میشه...

سرم سنگین شده...ازش خون می ریزه روی گردنم...گرمه...بدم نمیاد...جلوشو نمیگیرم...

میخوام بلند شم...

تعادل ندارم....چیزی نمیبینم...

سر می خورم....خودمو میکشونم کنار دیوار و یه کهنه رو محکم توی شکاف روی سینه ام فشار میدم....بهتر شد...

سعی میکنم خودمو تا تلفن بکشونم....

داره زنگ میزنه...

توی سرم...

 پایه ی میزو می کشم...همه چیز از روی میز میریزه...

توی تلفن ...فقط یه کلمه میگم...بیا....چشمهام بسته میشه...

یه لحظه چشمامو باز می کنم...

مضحکه...هنوز زنده ام...دورو برم پر از آدمای جور واجوره...رنگ و وارنگ...میگردن...نگاه می کنن...مینویسن...

از بقیه نزدیکتر...کف آشپز خونه  نشسته...روی زمین...روی خون...

سرمو روی پاهاش گرفته...

توی گوشم با حق حق نجوا می کنه  که خوب میشم... اشکش میافته روی صورتم....داره دروغ میگه...

برای خوب شدن دیر وقته...

خیلی وقته که دیر وقته...و اون میدونه...اینو حس می کنم...

چشمام سیاهی میره...با خودم میگم اگه دستشو ول نکنی...خوب میدونی که  باهات میاد...

دستمو از توی دستاش بیرون میکشم...

خیلی مزخرفه.....توی این مدت اولین باریه که تنهایی آروم می گیرم...

 

اما...خودم تنهایی میرم...

 

 

متاسفم ......

نتونستم تحمل کنم

از هپی اند بیزارم!!......... بیزار !!!

ببین...

این...فقط....یک....داستانه...خوب؟؟!

 

 

...

 

 

این پست به علت عدم دعایت مسایل عاطفی حذف گردید!!!

نشخوار شانزدهم : مکاشفاتی از مصحف سانتا کرگدن (ص)!!

 

گاهی فکر می کنم ما یه دایره المعارفیم ...پر از نکات آموزنده...همه ی چیزای خوب رو میدونیم...

اما عمل هم می کنیم؟

داشتم فکر هام رو زیر و رو می کردم....وبلاگم رو هم میخوندم...یه نیگاهمم به دفتر یادداشتم بود....

اه!! چقدر چیزای خوب خوب بلدم من!!

 

اینکه چطور آدم با اخلاقی باشیم...؟

 

یا اینکه چطور از وقت خودمون بهره کامل ببریم...؟

 

یا اینکه چطور موقعیتها رو مهار کنیم...؟

 

یا چطور صداقت خودمون رو حفظ کنیم...؟

 

یا در رابطه عاطفیمون چطور برخورد کنیم...؟

 

یا چطور غیرت رو خرج کنیم که عدالت رو فدا نکرده باشیم...؟

 

چطور...

چطور ...

چطور...

 

اما این همه نکته ی دانسته آیا نمودی توی زندگیم داشته؟

ما آدمای خوبی هستیم :

 

چون اخلاق رو زیر پای منافع سر میبریم...!!

 

و چون عمرمون رو صرف یک کار مهم میکنیم : بطالت...!!

 

و چون توی ماراتن  زندگی برای ترقی مهم ترین نقش رو انتخاب می کنیم :  تماشا چی...!!

 

و چون در صداقتمون شکی نیست...چرا که  توی زندگی تنها یک دروغ گفتیم : این که صادقیم...!!

 

و چون با حرفهامون طرف مقابلمون رو می رنجونیم...میچزونیم...دلش رو می شکنیم و در آخر احمقانه ترین توجیه دنیا رو بهش  تحویل میدیم :  اینها همش از روی دوست داشتنه...!!

 

و چون هنوز فکر میکنیم (بخونین عمل میکنیم...) کاربرد غیرت اینه که چشم خواهرمون...همسرمون...یا هر موضع صرف غیرت رو در بیاریم  اما در عوض...( ببخشید)...توی خیابون اینجا و اونجای این و اون رو اسکن

می کنیم!!...تازه به بغلیمون هم سقلمه میزنیم که مبادا این یکیو از دست بده...!!

 

واقعا مضحکیم....قربون خدا و بنده های بی اخلاق...بی عار...بی خیال ...بی چشم و رو  و

 بی ناموسش !!!

 

گپ خصوصی.. ایوون...من و خدا..تنها..با یه لیوان چای داغ تو دست..!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت 5 صبح....به جای مناجات.....

 

 

به تقدیس من نیازی نیست....چرا که تقدسی در کار نیست...

مرا تطهیر کن....می دانم می توانی...

کدام ناپاکی ای را یارای نسوختن است از آتش بوسه هایت....حرم نگاهت...

مرا بپیرای....من آلوده را....

و بپوشان من عصیان زده ی برهنه را....

مرهم نه ... من دردمند بریده نفس را...

پناه ده من سرگردان بی پناه را...

وه! که چه با شکوه است در مقابل دیدگانت از عشق به مخلوقت گفت...!!

خدایا....

بر وجودت....بر حضورت....برهانی یافته ام....او را....

تنهایم مگذار...تو ای که حقیقت را از پس دروغها نمایاندی....زیبایی را چشاندی...

وعشق را.....عشق را پرده بر انداختی...

گناه توست ...اگر به لطف تو امیدوارم....که از امید به تو جز بهره نصیبم نبود...

یادت نیست؟...انگاه که هدایتگری خواستم...ابر پهلوانی را یاورم کردی....

خیر خواستم....چشمانم را به خطایم گشودی....

و آنگاه که خواستم پذیرفته شوم...که کم هم نخواستم....کم ندادی....حقیقت عشق را از پس هزارتوی دروغ نمایاندی.....

گناه توست ...آری....اگر کم نمیخواهم...!

توانم ده

توانمان ده.....

 

 

یک یادآوری کوچیک !!

یه یاد اوری برای دوستانی که اقدامی نکردن
 

نشخوار پانزدهم: قهرمان من.....

من یه آدم خوب میشناسم

سال 1358وقتی ازدواج کرد 24 سالش بوده

5 ماه بعد ایران وارد جنگ شد

اون آدم خوب خونوادشو از آبادان به شیراز رسوند

اما کنارشون نموند

خاکش...مادرش....مادر همه ما....در حال احتضار بود...

اون موقعها بسیج وجود نداشت که بشه برچسب خشک مقدس به جوون خوب زد ...

اون موقعها ارتش به خوزستان نرفته بود تا جوون خوب بتونه از خودش صلب مسؤولیت کنه...

پس با برادرش به آبادان برگشت...

اون شیرها تا آخرین نفس از بیشه شون دفاع کردن و جون دادن...

از بهمن 1358هیچ خبری از اونا نبود...نرسید...

این در حالی بود که جوون خوب حتی نتونست فرزندشو یک بار ببینه...

اون مرد خوب قهرمان منه...

اونی که حتی قبری برای پسرش نگذاشت که  بتونه ادای درد دل کردن با پدرشو در بیاره ...

قهرمان من....

الان افتخار پسرش اینه که قهرمانش برای اون چیزایی که اینها تو بوق و کرنا اعلام میکنن...

 نرفت...

اون برای من رفت....برای ما....

 

((برای مادر... برای ایران...))

 

 

 

ره آورد سفر به بندر عباس....

سلام..

اما بعد

در راستای سفر بندر عباس و پیرو اینکه خداوند متعال دست از سر کچل ما بر نمیداره:

تا رسیدم خونه اقا جون مربوطه....چه عرض کنم....روز تغییر دکوراسیون بود!!

و در این روز کاربرد یک کرگدن کاملا تعریف شده است...(چه بد!!)

اینقدر گرد و خاگ خوردم که سینوزیتم عود کردو زمینگیر شدم...

از این میترسم که به قولم  به سمیه جون برای اینکه زود بر میگردم تهران نتونم عمل کنم...

نه....

میتونم!!

کار خاصی نداشتم بندر...فقط سر به دوستا و فامیل

اما از همون هم وا موندم!!

خلاصه با این اوضاع تصمیم گرفتم بیام تهران...

یکم بعد از رسیدن به بندر..(شرک!!)

راستی یک خبر خوب برای سمیه ی مهربونم...

تصمیمم برای کار در بندر و زندگی اینجا معلقه و کاملا به نظر تو بستگی داره...

کافیه بگی نه...

همین!!

این بود انشای من از سفر به ولایت بندر عباس...

پس تا اطلاع ثانویه خدا این سینوزیتو از روزگار محو کنه ایشاللا قبل از امریکای جنایتکار جهانخوار بد.!!