توهمات کرگدن فهیم جیبی

۞هیچکس بی دامن تر نیست،اما پیش خلق... دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم۞

توهمات کرگدن فهیم جیبی

۞هیچکس بی دامن تر نیست،اما پیش خلق... دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم۞

نشخوار سوم: درد دل با کرگدن توی آینه....

 

 

 

نمیدونم می فهمی یا نه؟....اصلا دایره شعورت تو این شعاع جواب میده ؟...

آره... من نفی نمی کنم که گاهی یک لیوان آب هندونه لازمه.... اما نه اینکه از سر صبح تا بوق سگ سرت تو  جالیز باشه....

میدونی...من به تو می خندم وقتی برای رفع تنبلی برای خودت آب هندونه تجویز می کنی... 

یه تکون ...آها....

اینه

ماهیو هر وقت از آب هندونه  بگیری تازه است....

(هی هی هی....توی بشکه آب هندونه  نشاشی.....آدمای زیادی هنوز به یه لیوان آب هندونه  در روز بند هستن.)

 

نشخوار دوم: اون بطریو بذار سر جاش کرگدن!!!

 

 

مثل اینکه این مساله روز گم کردن معضل بزرگی شده ها....قول دادم به خودم که دیگه گمشون نکنم....

باید به فکر چیزای مهمتر از این...مثلا آینده خودم باشم...

شعور حکم می کنه....( هی...هی...هی....منظورم شعور به عنوان یه موجود خارجیه...چون نه وجودشو دارم نه ادعاشو..... به این میگن اعتماد به نفس!!! )

 

می گفتم.... شعور مستقیمابه تو  حکم می کنه....و آینده هم همه چیزو از تو می خواد....

به تو یاد میده..... به تو می چشونه... به تو حکم می کنه.... تو یک جمله: افسارت گردن خودته....!!

باید یاد بگیری که آینده رو چطور میشه لمس کرد...بویید....نفس کشید.... یا مثل یه شربت خنک تو گرمای تابستون بندر چشید....

 

موضوع ساده است...تو  تویی و محکوم و مجبور به خودت بودن....

بگذار روراست بهت بگم....هیچ اهرمی برای تغییر آینده دست تو ندادن الا خودتو.....

بدون....که چی هستی.....هیچ؟....یا همه.....یا این که کجای این طیف هستی....

 اینو هم بدون ... اونقدرها که فکر میکنی سنگ نیستی...

یعنی حتی تو هم گاهی لازمه که دلتو از قفس در بیاری ...خاکشو بتکونی.... و بعد از واکس زدن بگذاری سر جاش...

یا گاهی به کمک دستهات بیای....

میدونی که اونا لطفتو هرگز فراموش نمیکنن....و به موقع جبران می کنن... قسم می خورم.

همه اینا که گفتم به جای خودش...اما اینو هم بدون که گاهی لازمه که حتی جواب سلام خودتو هم ندی... 

 

نشخوار اول: تابستان خود را چگونه گذراندید؟؟

 

 

 روزها از کجا شروع میشن؟؟....

چند بار بیدار شدن و نگاه به ساعت با چشم نیمه باز...ساعت 8... ساعت 5/9...

ساعت15/10...و ساعت11...

دیگه هر کاری کنی خوابت نمی بره... ساعت 5/11 به زحمت تن چسبیده به زمینتو که مثل حرکت  یه جرثقیل کهنه دستی چرق چرق میکنه بلند می کنی و به زور خودتو تا دستشویی می کشونی تا سنت صبهگاهی رو با چند ساعت تاخیر جاری کنی....

ساعت12 شده....تا 2 تلوزیون و نهار و حدود 3_2 میزنی بیرون و 10 شب برگشتن به خونه و مثل شیر آبی افتادن جلوی  تلوزیون تا ساعت 5/2 و بعدش هم احتمالا کپه لالا ....تا برنامه روزانه فردا  شروع شه....

نه....این  زندگی آدمی که می خواد موفق بشه نیست....

یادم رفت بگم...این برنامه برای روزای عادیه ....گاهی هم که میری و یه روزتو گم می کنی (واضح تر از این بگم؟؟)  و تا پیدا شه فردا شده...

 

الان 23 تیره ....تا 20 شهریور هم 2 ماه فرست دارم کار کنم.... میخوام برم  و یه کاری کنم که سر زندگی  برگردم...و وقتی میرم دانشکده لعنتی یه کم آدم شده باشم....

 

پاشنه ها از همین الان بالا!!!.... به پیش!!....

 

مگر اینکه خلافش ثابت شه....