توهمات کرگدن فهیم جیبی

۞هیچکس بی دامن تر نیست،اما پیش خلق... دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم۞

توهمات کرگدن فهیم جیبی

۞هیچکس بی دامن تر نیست،اما پیش خلق... دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم۞

نشخوار چهاردهم: کمی خوششانسی بعد از اینهمه عمر سوخته!!

 

عجب بساطی داریم ....

به جون تو نباشه....به جون چهارتابچم که میخوام سر به تنشون نباشه میگم....

شانس این چند روزه بیداد کرده برام!!

از تهران اومدم اهواز خراب شده که امتحان مهندسی پی بدم...

۱۰۰۰ کیلومتر راه اومدم اما خواب موندم سر امتحان نرفتم!!

اونم  درسی که استادش کلا یه بار منو دیده که تازه تو اون دیدنه بهش گفتم نمیخوام بیام سر کلاس!!

اما طرف مرام گداشت و گفت....بذا با پایان ترم بده...

نه...اونم نمیخواد...بزا همون رو که امتحان دادی از ۲۰ حساب می کنم!!!!!

امتحانو که ندادم .....خواستم یه سر  برم بندر ...

که شنیدم شنبه اون یکی درسمو امتحان دارم!! یعنی پس فردا!!

اونو انصافا خوب دادم...!!

بابا من دیگه کیم!!

از دعای خیرتون ممنووووووون!!

ببینم میشه ما این ۲ تا درسو هم پاس کنیم و (گلاب به روتون) مهندس شیم؟؟؟!!!

پس بازم دعا!!!(عجب رویی دارم من!!!)....آها راستی....الام میخوام دانشکده رو به سمت بندر ترک کنم... فردا اونجام....!!!

(دوم....پک...پک... لی پک لی لی!!!!)

 

به قول خودت: اه..اه...اه!!

 
تازه که آشنا شدیم با هم
نه.........
یه کم بعدش.........
میخواستم مراتب احساسات کرگدنانمو بهت نشون بدم!!
یه جوری که حساب کار دستت بیاد!! 
اما کی کار با نرم افزارهای گرافیک بلد بود؟!!!
پس با اتو کد دست به کار شدم
اهل فن میدونن که برای این کار حتی از paint هم ابتدایی تره!!
نتیجش شد این دیگه....
میدونم...
میدونم...
واقعا کار لوسی بود
 
امااز هیچی که بهتره!! نه؟ 
بابا ما هم مث بقیه دل داریم خوب!!
با این حسابی که دارم پیش میرم ....احتمالا بجای دسته گل با درخت مزاحم میشیم 
 
 
دوستت دارم مثل اسبی که قند رو دوست داره!!
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راستی....
برام دعا کنین
امتحان دارم 

فلش خیلی زیبا

 
قانون..قانون...قانون...
بله
منم به قانون و حضور داشتنش توی زندگی روز مره معتقدم...
اما گاهی  جامعه اینو از ما نمیپذیره!!
ای بابا
اینم در مورد ایتالیاست!!
شما چرا هرچی میبینین رو با مملکت خودتون کالیبره میکنین اخه!!
 
 
 
 
این رو برای عزیز ترین گذاشتمش
برای سمیه ی مهربونم...
امیدوارم ...
همه ی اتفاقهای خوب  در راهمون باشه عزیزم...آینده ی نزدیک...
سفرم به خیر؟؟؟؟!!!!
باشه؟!!!
نه؟!
یکی طلب من تا از بندر بیام!!!
 

یک فلش زیبا

این در مورد ایتالیاست...
شما رو یاد چه کشور دیگه ای میندازه؟
هی...هی..!!!
پای منو وسط نکش!!
من کی گفتم ایران؟
عجبا!!
حرف میذارن تو حلق آدم!!

نشخوار سیزدهم : با کرگدن و زیبا ترین تصمیم عمرش...

 

نمی خوام حس ترحم کسی تحریک شه...

نمی خوام احساس پوچی کنین که الان میمیریم!!

نمی خوام  توضیح واضحات بدم که مرگ از خدا هم بهمون نزدیکتره....

نیست؟

فقط تصور کن:

وایسادی منتظر تاکسی...یه ماشین مثل باد از جلوت رد میشه....چندتا جوون توش دارن بلند بلند موزیکو همراهی می کنن...بالاخره تاکسی میرسه...و یک میدون پایینتر تو یک ماشینو میبینی که به تیر برق خورده...و منفجر شده....ماشین آشناست...این چیزی بود که برای خودم پیش اومد...

مسلما شبیه اینو شما هم دیدین...

فکر نمیکنی اونا که تو ماشین بودن....۵ ثانیه قبلش هیچ تصوری از مرگ نداشتن؟...اما حالا...

نمیتونم بیشتر بنویسم...

شاید یه وقت دیگه

اما اینو  برای خودت صادقانه مشخص کن...

میخوای وقتی این دنیا رو ترک میکنی یک جعبه جواهر شی یا سطل زباله های در حال تعفن؟

ما ایرانی ها یه تعارف داریم...

وقتی یکی میمیره نمیگیم مرد...میگیم عمرشو داد به شما...

بدون  که اگه بعد از تو قلبت توی یه سینه ی دیگه هم عاشق بشه.....همین برای اینکه تو اونور مرگ سرتو بالا بگیری کافیه...

تصمیم با تو....الان وقتشه...

خودت برای این بدن بعد از مرگ تصمیم بگیر...(لینک)

بدن رو به کاری اگر وادار کردی که حقش نبوده...

اجازه بده از خودش دفاع کنه ...بگذار که کفاره گناه های جسمی تو باشه...

تنها نیستی...هزاران نفر با هم هستیم...

راستی...

 از کجا معلوم که خود تو فردا یکی از نیازمندان به اعضای پیوندی نباشی...

                    غیر از اینه؟؟

 

 

 

 

 

 

عکس من ؛ کرگدن...اونور کادر یه چیز خوبه...!!!!

                           

نشخواردوازدهم:چطور به یک کرگدن فهیم(!!) نقطه ضعفش را تفهیم کنیم؟

 

آدمها رو نمیشه از روی قیافشون شناخت....

و حتی خیلی وقتها از رفتارشون با تو....

 آخه من موندم!!

 که یه نفر چقدر میتونه بی چشم و رو باشه که تمام لطفها و زخمات بی منت و بی سود شخصی (و در یک کلام الاغ وار) تو رو نا دیده بگیره و کار کوچیکی رو که برات میکنه مدام توی سرت بزنه یا داستان الطاف بی پایانش به تو بشه قاپ قهوه خونه ها!!

با بعضیها باید مثل خودشون...یعنی(( با شرافت نا آشنا..و نا جوانمردانه)) رفتار کرد.

این میشه درس عبرت برای تو .....

تا تو باشی برای آدمایی که برات تب می کنن که هیچی...حتی اونایی که برات می میرن هم تره خورد نکنی!!!

 

یه چیزیو اعتراف می کنم!

 

الان که دارم خودمو کنترل میکنم چندتا از اون حرفای رکیک فیزیولوژیک!!  نوک زبونمه!!در باره ی این اشرف مخلوقات از خیل خلیفةالله هایی که خدا  برای نشون دادن قدرتش اختراع کرده!!!

 

اگه که این برتراند راسل همچین آدماییو دیده باشه و با این حال بازم  گفته باشه خدایی برای آفرینش نیاز نیست ها...بایدیه بلیط یه طرفه ی بی برگشت

 به مقصد قزوین براش گرفت با اقامت دائم!! 

نشخوار یازدهم:این آیینه رو از جولوم ور دارین...مردم از روراستی!!

 

 

گاهی فکر می کنم اگه یکی بیاد و من رو از پا آویزون کنه تازه دنیا دو مثل بقیه می بینم !!

میدونی؟...من لج کردم...

این از اون وقتاییه که میشینم و سیر برای خودم ناز می کنم!! تا بهم لبخند بزنم!!

(جمله رو داری که؟....چیکار کنم ؟ خوب دو طرف داستان خود کرگدنمم دیگه..!!...بگذریم.... )

 این همون موقعیه که بر میگردم و میگم( به خودم میگم بابا): لبخند بزنید!!

  شما در مقابل بیلاخ استوار روزگار هستید!!

یعنی دنبال اصلاح خودم نیستم...یه جور مازوخیسم خفیف!!

این تازه حالت گل پری جونیه قضیه است...

گاهی اونقدرها مهربون نیستم....پس  میشینم و اساسی مثلا سنگهامو با خودم وا می کنم!!

اما مناظره ی انتقادی من و خودم تبدیل میشه به یه مراسم خاله زنکی نق و نوق!!

بدون هیچ هدف سازنده ای!!

اینقدر غر غر میکنم تا دلم سیاه شه...نه اینکه فکر کنی اون موقع خودمو می بخشما...

نه...

اون موقه از خستگی فقط  بی خیال میشم!!

این دفه رو نمیدونم با خودم چطور طی میکنم...

فقط میدونم این از همون وقتاست....

من لج کردم!!

 

 

نشخوار دهم: من (کرگدن) و سهراب رو کجا میبرین؟

 

یه جایی خوندم: 

شعرا تو کتاب سهراب سپهری خوندن که نوشته بوده:رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید...اینو که دیده بودند شروع کرده بودند به تفسیر های ادبی شاخ و دم دار!! بعد ها یه بابایی از خود سپهری پرسیده بوده که منظورش چی بوده؟سپهری جواب میده که: هیچی بابا....وایساده بودم لب ساحل....یه رهگذری سیگارشو انداخت روی شنها و خاموشش کرد....همین...من خودمم از این تفسیر ها متعجبم! 

به این میگن  نصارا تر از عیسی!!!!!

نشخوار نهم: کرگدنی در دام نوستالژی!!

 

دیشب با سعید -دوستم- حرف میزدم...

یا دیروز ...

گفت: برنامت چیه؟ چیکا میخوای بکنی؟ راستی اون لیسانس کذایی تموم؟؟ بحثو عوض کردم...

راستی از عباس و حمید چه خبر؟

گفت: از عباس بی خبرم...اما حمید میره سر کار....پول در میاره و برای آینده برنامه می ریزه...

گفتم:   خودت چی؟

- من؟ هیچی...فوق دیپلم برای کار کردن  کم بود... من  لیسانس لازم!! میخوام کنکور بدم...

 

- سعید! عوض شدی...عوض شدیم...همه...هر چهارتایی مون...

 

 مزه گس بزرگ شدن پیچید تو دهنم...

 

- سعید! یه چندتا موی سفید سبز شده رو شقیقه هام...کم هم نیستن...

 

ـ میدونی؟...من موی سفید ندارم...چون اصولا مو ندارم....کلی از موام ریخته...

 

ملاجشو تصور کردم که تو این چند سال به تدریج استریپ کرده بود....پو..و..و..ف..ف..ف!!

گفتم: ای بابا...مو میخوای چیکا...سرت سلامت !!.....راستی یادته؟

- مگه میشه فراموش کرد اون روزا رو...

گفتم:شبای لب دریا رفتنو....بازی نور چراقهای جزیره هرمز رو...

- آتیش روشن کردنا... سیب زمینی پختن ها...

گفتم: یادته یه شب که آتیش روشن کردیم پلیس مبارزه با قاچاق اومد گرفتمون؟!! که دارین قاچاق میکنین؟؟

و ما در حال  قاچاق سیب زمینی پخته بودیم...و یک حلب خالی روغن که باهاش قاچاق موسیقی می کردیم؟..در حالی که در تنبونهامون محل صدور حرکات موزون به طرز ماهرانه ای جا سازی شده بود؟

- آره... یادمه....

ادامه دادم...

سعید...یادته ۴ نفری می رفتیم لب ساحل دزدکی سیگار بکشیم که زود تر بزرگ به نظر بیایم؟

.....رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید...

یادته حمید حتی یه بارم نتونست فرق سر سیگارو از تهش تشخیص بده؟...اونقدر این کار تکراری شده بود که اسمش شد یادواره حمید اسلامی!

یادته با همه مخالفتهایی که از طرف آدمای خشک مقدس میشد ما 4 نفری برای امام علی توی مسجد جشن تولد گرفتیم و همه محله رو دعوت کردیم؟؟ و با اینکه اهل محل همه ازمون قدر دانی کردن..اما حرفای

 شیخ حکیم بزمجه ما رو از مسجد و اسلامو همه این بساطها فراری کرد؟...

خودمونیم...باید ازش قدر دانی کرد... اسلام به همچین بازاریابی نیاز داشت ها...!!!

یادته فال حافظ گرفتیم که بگه آخر عاقبت رفاقت ما ۴ تا چی میشه؟

                         پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

                        فی بعدها عذاب(بن) فی قربها سلامه

 

و چقدر ذوق کردیم...

 

یادته...تو شبای آخر بندر بودنم؟...شب رو تا صبح بیدار نشستیم و شعر خوندی برام...و ساز زدی...

و من....آ خ..خ..خ..خ.. یادش به خیر...اولین باری که

 شعر پوستین پشمیتو خوندی اونجا بود و چه شب ماهی بود...

آره اقا سعید...عوض شدیم...

دور شدیم از هم....هر کدوممون یه یه جای این مملکت به یه چیزی سرمون گرم شده...

 

قولهای صادقانه بچگیمونو فراموش کردیم... اما هنوز ادعا می کنیم که سر همون صداقتیم...نیستیم...

نه...نیستیم مایی که حتی جرات اعتراف به این که

 (( یه عمره... به خودمون...از صداقتمون دروغ گفتیم))

 رو نداشتیم...نداریم....

آره...

 

همه ما  عوض شدیم...

 

روز به روز ....

 

 بیشتر...و بیشتر...

 

 

 

 

نشخوار هشتم: خط تولید و طرز مصرف یک کرگدن را رسم کنید!!

 

 

یه شب تو خوابگاه...سه سال پیش بود فکر می کنم...این مال اون موقع هاست...

............................................................................................................................

امشب...نه...امروز ...ساعت ۳ صبح...خود به خود یه چیزی منو هل داد که برم بالا و با یکی از دوستام صحبت کنم.(بالا  یعنی تخت بالاییم!!)

صحبت به هر طرفی کشیده می شد...بدون زین و افسار...

از هدف...از انگیزه...حتی انگیزه خود کشی!!

از أدمایی که ارزش الگو شدن رو دارن....

میگفتیم و می گدشتیم...

بحث هنوز هم میرفت و ما رو دنبال خودش می کشوند...بدون اینکه مقصدش روشن شه...

بذار خودمو روشن کنم...خواستم هدف زندگیمو معاینه کنم...اصلا زندگی چیه که ارزش اینهمه مصیبت رو داره...

چه دلیل قانع کننده ای هست؟؟؟

این یه مسیر اجباریه؟؟ قبول...اما کجاش اینقدر مهمه؟...منظورم ارزش وجود داشتن و جاودانگیه...

 

به دنیا میایم (چون مجبورمون کرده اند که بیایم)

شیر میخوریم (چون نیاز داریم)

لباس میپوشیم (چون نیاز داریم)

به مدرسه می ریم (چون به آموزش نیاز داریم)

پدر و مادر رو درک میکنیم (چون به عاطفه شون نیاز داریم)

درسو تموم می کنیم و یه شغل پیدا می کنیم (چون برای رفع نیازهای مادی به پول نیاز داریم)

پول در میاریم و کمی ازشو پس انداز می کنیم (چون به امنیت از حوادث اجتماعی  نیاز داریم)

ازدواج می کنیم (چون به آرامش و امنیت روانی نیاز داریم)

بچه دار میشیم(چون به ابراز محبت  نیاز داریم)

بزرگشون می کنیم (چون اونا جایی اند که برامون آشناست...)

و....

آخرش هم میمیریم چون مجبوریم!

خلاصه توی سه متر پارچه پیچیده می شیم و توی ۲ متر جا می خوابیم...چون راه دیگه ای نیست!!

 و چون بنده خوبی بودیم و کارای خوب خوب کردیم (اونم چون برای علاف موندن تا ابد به سرگرمیایی مثل رود شیرو عسل و حوری و چه میدونم درخت نیاز داریم!) با ابرار همنشین میشیم و خلاصه هم فیها خالدون (در آنجا جاودان خواهند بود)

 

کدوم پله ارزش زندگی جاودانه رو نشون می داد؟؟؟

میدونی؟ ارزش زندگی هیچ کدومش نیست...

انگار باید یه چیزی در ورای این داستان باشه...

مثل چیزی که پس سرت چسبیده باشه و تو به هر طرف نگاه کنی نمی بینیش...اما از این نتونه بهت نزدیکتر باشه...

آیا این همون چیزیه که أدمای موفقو به جلو هل میده؟....یا اونهارو شرایط هل میده و اون هم نیست...؟؟؟!!

راستی...شرایط یا انسان؟....کدومیکی اون یکیو شکل میده؟

هر کدوم رو که بگی برای اون یکیش کلی مثال نقض وجود داره...

از داستان چه کسی پنیر مرا دزدیده است مثال می زنم که توی اون چند تا موش توی یک هزارتو میگردند تا پنیر پیدا کنند و اگر جایی پنیر بود می موندن و میخوردند تا تموم شه و روز از نو...

یه جمله بود اونجا: (( گشتن در هزارتوی نا آشنا بی خطر تر از ماندن در راهروی بی پنیر است...))

حالا این شرایط و این فرد...

شرایط هستن که باعث میشن موش ما (هر فردی )  توی راهرو راه بیفته دنبال پنیر

 (که میتونه موفقیت تو زندگی باشه....یا پی بردن به راز دلیل  زندگی جاودان ....یا هرچی که برای فرد ارزش محسوب شه )...

اما وقتی شروع به گشتن کنه این خودش خواهد بود که شرایط جدیدش یعنی گشتن رو

( سوای از یافتن یا نیافتن) به وجود میاره...

اما معنی زندگی  جاوید انسان چیه؟

مگر نه اینه که این اتوبان تنها مسیریه که ما ناچار باید و باید طی کنیم؟

و مگر نه اینه که تمام خروجی های این اتوبان مسیرهای موازی اونن که کمی بعد به اون وارد می شن؟

و در این مسیر یکسان برای همه...فقط مناظری  که راننده ها می بینن کمی تفاوت می کنن؟؟

و مگر نه اینه که چراغ ماشین (عقل) یا موتور اون (عشق) هر چی که باشن و هر جور که کار کنن ربطی به طول مسیر ندارن؟؟

خیلی از اونایی که اول این بساط گفتم ارزشهای مقطعی زندگی هستن و نه قطعی....

 

وا..ا..ا..ا..ا..ی..ی..ی..ی..

 من باز هم مخم  ارور قاب میکنه به درو دیوار کله ام...

کمک...ک...ک...ک...!!!

 

ا..ا..ا..؟!!!

کرگدن رو چه به این حرفا!!؟؟...اصلا کی گفته  فکر کنی؟

تو فقط باید فهیم باشی...یعنی لال مرده...مثل ملت فهیم!!

تا حالا ملت فهیم به گوشت خورده؟...آفرین....اینم همونه!!

یعنی چی هی میگی ... ارزش زندگی!!!..ارزش زندگی!!... ارزش زندگی!!!

 

نشخوارتو کن بینیم بابا!!

 

نشخوار هفتم: دو راه برای ترقی دشمنای یک کرگدن!!

 

 

میگم آینده نگری بد چیزی نیست ها!!!!

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم....

 حالی کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!! .... چه حالی کردیم؟؟؟!! کجاش حال بود دیوونه؟؟ من چی میگم بابا؟!...

این اتوبوس برای سوار کردن امثال من ساخته نشده....اگه شانس یار بشه و شیطون هم دست از سر ما ور داره  دیگه ازش سواری نمی گیرم....

کی گفته زندگی همینه ....

 *         *          *

هر روز یه روز تازست با انرژی و همینطور تقدیر خودش... و همیشه امید تورو از اینی که هستی ارتقا میده!!....

پوف...ف...ف...!! من که به این کلمه همیشه آلرژی پیدا کردم!!...یعنی.....میدونی؟؟ نه اینکه امکان پیشرفت نباشه....

اما فعلا من  یک دهکده خالی از سکنه ام...نه غرور....نه عزت نفس....نه شادی....نه ملاحظه....نه حتی جرات درک شرایط.... هیچی!

روزگار بوی جوراب گرفته....مردم برای ترقی همیشه دنبال میون بر میگردن....و شعورشون فقط به تخریب شخصیت دیگران قد میده....عاقل تر ها شون هم به خیانت در اطمینان دیگران متوسل میشن.... این اوج تلاش یه آدم معمولیه که لای دندونای زندگی گیر کرده....ارزش یه آدم (که بلا نسبت مثلا اشرف مخلوقاته!!) به اندازه گوشهاشه و خیال پردازیش که چقدر میتونه نقطه ضعف مردمو بزرگ و زشت جلوه بده....و قدرت همون اشرف مخلوقات توی یک خودکار 60 تومنیه نه توی سرش!!!....قربون خدا با  این اشرف مخلوقات درست کردنش!!!

حقارت تو این مملکت بیداد می کنه....این درست....

اما دزفول یه چیز دیگست....میگی نه؟ باشه....از خود خوزستانیا بپرس.....

خلاصه هرچی که در مورد اجداد دزفولی ها میگن و طرز دفاع اینا در حمله اعراب و روم و کاربرد زنهاشون تو جنگ به عنوان سپر بلا... نوش جونشون....!!!!  

نشخوار ششم: ای کرگدن ارشاد شو !!

 

 

یه بیت شعر نو (واحدش بیته؟...گازه؟...لقمه است....چیه؟ ) تو ذهنم می چرخه.... اونم تو این موقعیت که زندکی برای من توی مسخره ترین شرایطشه....

ثالث میگه :

 هی فلانی .....زندگی شاید همین باشد!!

یعنی کل زندگی؟؟؟!! همه ارزشهای اخلاقی و غیر اخلاقیش؟!! همه این توی سرو کله هم زدنهای طول تاریخ برای پیشرفته تر شدن ملتها؟!!! اصلا خود پیشرفت؟!!!

....همش همین باشد؟!!

مسخره است اما غیر قابل باور نیست....

 

من کرگدنم و سر درد دارم....

 سر درد دارم منی که کرگدنم....

 من کرگدن دارای سری دردمند هستم...

این سری که درد داره مال منه....

وا..ا..ا..ا..ا..ا..ای..ی..ی..ی..ی..ی خدا..ا..ا..ا..ا..

 این بازی جدید عجب بازی مزخرفیه!!

 

 من دیگه بازی نمی کنم!!!

 

نشخوار پنجم: آیا کرگدن از سوسک میترسه؟

 

 

 

 

از هرچی میترسی میاد تا  نزدیک نزدیکت و جا خوش می کنه... 

 و چون جرات دور کردنشو از خودت نداری میاد و درست اینجات وامی سه

و با سر میکوبه تو دماغت...

 

این  یه قضیۀ کلیه...

 

نمی دونم از کی خوندم که : (( وقتی از چیزی می ترسی با ید خودتو بندازی توش... اون وقته که میفهمی  چیزی که تو رو می ترسوند در واقع اونی  نبود که اینقدر ذهنتو مشغول کنه... ))

  

اما فکر می کنم  این قضیه یه شرط مهم داره که به چشم نمیاد...اگه اون چیزی که تورو می ترسوند... باعث شد در موردش تحقیق کنی وحتی آزمایش و باز هم چیز ترسناکی ندیدی و قانع شدی که خبری نیست ...

اما باز هم بی خود ترسیدی...اونوقت میشه به حرف اون نویسنده عمل کرد.....

اما اگه حقیقتی به واقع مضر داشت چی...

  

قضیه مثل قضیه اون بچه ایه که ممکنه تو تاریکی از انعکاس صدای خودش هم بترسه... یا اینکه لبۀ یه پرتگاه لی لی بازی کنه و نترسه...

منظورم اینه که آزمون و تحقیق ارزش اون ترس رو مشخص میکنه....

  

(میگما......تویی  که لالایی بلدی.... چرا خوابت نمی بره...)

 

 

نشخوار چهارم: کی یک افسار کرگدن شیک برای فروش داره؟؟

 

 

 

ای امان از جونورایی که ازاطرافم رد میشن...این مارمولکه دیگه نمی تونه تا سقف بالا بره...فقط تا پنجره... لبه پنجره چند تا نفس تازه می کنه و وقتی میخواد بالا تر بره تالاپی می افته روی زمین....

 

*    *    * 

یه کرگدن خوب که به خودش دروغ نمی تونه بگه... واقعیت اینه: (( این سقا خونۀ ما جایی برای شمع اضافی نداره))

 

فکر نکن این شمعهایی که روی کف محراب ولو شدن مدت زیادی روشن بودن تا به

رسالتشون!! عمل کنن...                      

 نه... 

 حتی بعضیا شون  مثل فیتیله دینامیت یا یه چیزی مثل اون   سوختن و تموم شدن...  

 - گور بابای همشون- 

دیدی که....این سقا خونه مراد نمی ده...  

هری!!...

 

*    *    * 

 

مارمولکه رفته خرید....من چه میدونم چی می خواد بخره؟...شاید یه تیکه تشک که اگه حماقتِ پشت کار باعث شد تا دوباره زمین بخوره کمرش خرد نشه...  

نکنه رفته باشه سقا خونه.... 

نه....فکر نکنم!!... یعنی اینقدر احمقه؟!!..

 

*    *    * 

آدم حتی از خودش اینو هم نمی تونه پنهون کنه ... وقتی قانون کوفتی نیوتن بخواد تو مباحثات صد من یه شاهیِ فلسفی نقض شه....شاشت تو صورتت میپاشه... 

اونوقت بیا بساب و تطهیر کن!! 

درود بر تکنولوژی..... این دیگه از ابداعات ذهن مریض خودته.... 

یه قیف ساده برای اینکه اگر خواستی روحتو پر از کثافت کنی یک ذره اش هم هرز نره.... 

معنای کامل بهسازی برای افزایش راندمان!!

  

*    *    *  

نه ....دستت درد نکنه....فعلا داغه....بگذارش رو میزم تا یک کم خنک شه... بعدا میام میخورم....

 

 

نشخوار سوم: درد دل با کرگدن توی آینه....

 

 

 

نمیدونم می فهمی یا نه؟....اصلا دایره شعورت تو این شعاع جواب میده ؟...

آره... من نفی نمی کنم که گاهی یک لیوان آب هندونه لازمه.... اما نه اینکه از سر صبح تا بوق سگ سرت تو  جالیز باشه....

میدونی...من به تو می خندم وقتی برای رفع تنبلی برای خودت آب هندونه تجویز می کنی... 

یه تکون ...آها....

اینه

ماهیو هر وقت از آب هندونه  بگیری تازه است....

(هی هی هی....توی بشکه آب هندونه  نشاشی.....آدمای زیادی هنوز به یه لیوان آب هندونه  در روز بند هستن.)

 

نشخوار دوم: اون بطریو بذار سر جاش کرگدن!!!

 

 

مثل اینکه این مساله روز گم کردن معضل بزرگی شده ها....قول دادم به خودم که دیگه گمشون نکنم....

باید به فکر چیزای مهمتر از این...مثلا آینده خودم باشم...

شعور حکم می کنه....( هی...هی...هی....منظورم شعور به عنوان یه موجود خارجیه...چون نه وجودشو دارم نه ادعاشو..... به این میگن اعتماد به نفس!!! )

 

می گفتم.... شعور مستقیمابه تو  حکم می کنه....و آینده هم همه چیزو از تو می خواد....

به تو یاد میده..... به تو می چشونه... به تو حکم می کنه.... تو یک جمله: افسارت گردن خودته....!!

باید یاد بگیری که آینده رو چطور میشه لمس کرد...بویید....نفس کشید.... یا مثل یه شربت خنک تو گرمای تابستون بندر چشید....

 

موضوع ساده است...تو  تویی و محکوم و مجبور به خودت بودن....

بگذار روراست بهت بگم....هیچ اهرمی برای تغییر آینده دست تو ندادن الا خودتو.....

بدون....که چی هستی.....هیچ؟....یا همه.....یا این که کجای این طیف هستی....

 اینو هم بدون ... اونقدرها که فکر میکنی سنگ نیستی...

یعنی حتی تو هم گاهی لازمه که دلتو از قفس در بیاری ...خاکشو بتکونی.... و بعد از واکس زدن بگذاری سر جاش...

یا گاهی به کمک دستهات بیای....

میدونی که اونا لطفتو هرگز فراموش نمیکنن....و به موقع جبران می کنن... قسم می خورم.

همه اینا که گفتم به جای خودش...اما اینو هم بدون که گاهی لازمه که حتی جواب سلام خودتو هم ندی... 

 

نشخوار اول: تابستان خود را چگونه گذراندید؟؟

 

 

 روزها از کجا شروع میشن؟؟....

چند بار بیدار شدن و نگاه به ساعت با چشم نیمه باز...ساعت 8... ساعت 5/9...

ساعت15/10...و ساعت11...

دیگه هر کاری کنی خوابت نمی بره... ساعت 5/11 به زحمت تن چسبیده به زمینتو که مثل حرکت  یه جرثقیل کهنه دستی چرق چرق میکنه بلند می کنی و به زور خودتو تا دستشویی می کشونی تا سنت صبهگاهی رو با چند ساعت تاخیر جاری کنی....

ساعت12 شده....تا 2 تلوزیون و نهار و حدود 3_2 میزنی بیرون و 10 شب برگشتن به خونه و مثل شیر آبی افتادن جلوی  تلوزیون تا ساعت 5/2 و بعدش هم احتمالا کپه لالا ....تا برنامه روزانه فردا  شروع شه....

نه....این  زندگی آدمی که می خواد موفق بشه نیست....

یادم رفت بگم...این برنامه برای روزای عادیه ....گاهی هم که میری و یه روزتو گم می کنی (واضح تر از این بگم؟؟)  و تا پیدا شه فردا شده...

 

الان 23 تیره ....تا 20 شهریور هم 2 ماه فرست دارم کار کنم.... میخوام برم  و یه کاری کنم که سر زندگی  برگردم...و وقتی میرم دانشکده لعنتی یه کم آدم شده باشم....

 

پاشنه ها از همین الان بالا!!!.... به پیش!!....

 

مگر اینکه خلافش ثابت شه....