توهمات کرگدن فهیم جیبی

۞هیچکس بی دامن تر نیست،اما پیش خلق... دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم۞

توهمات کرگدن فهیم جیبی

۞هیچکس بی دامن تر نیست،اما پیش خلق... دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم۞

( به یاد استاد گرانقدر جناب آقای جهان نورد )

 

آقا....اجازه؟؟

معلم بودن حس خوبیه...بیشتر از اینکه شغل باشه...نه؟!!

میدونید  آقا معلم ؟...

من معلم نیستم...

اما به خاطر کارم مجبورم گاهی به مدارس سر بزنم...

هنوز هم وقتی برای بازدید ساختمون مدرسه وارد کلاسی میشم  به 20 سال پیش پرت میشم...

 

آقا اجازه؟؟...

میدونم درک می کنین....شاید مثل حس شما وقتی اولین کلاستونو تشکیل دادین...

 

دیروز بعد از 20 سال شما رو- که معلم کلاس اولمون بودین-

 تونستم تلفنی توی بندر عباس پیدا کنم...

باز نشسته...

خسته....

دل شکسته...

با این حال هنوز زنده دل و هنوز معلم...

صداتون  تغییری نکرده بود... فورا شناختمتون!

آقا معلم اجازه؟!

تلفنو که قطع کردم اشک تو چشمم دوید...

آخرین باری که دیدمتون تو خیابون بود... 10 سال پیش ...

موهاتون همون موقع هم کاملا  سفید شده بود ...  سپید....

اما خندون بودید...الان که میشنوم معلمها چقدر لای دندونهای زندگی گیر کرده اند

 میفهمم اون طورلبخند زدن چقدر قدرت میخواست!!

اجازه آقا؟...

باز هم بغضم ترکید...

بله...آقا معلم...

من هم گریه میکنم!

 

 

روز معلم به همه ی معلمانی که در طول دوران تحصیل فرشته ی راهنمای من بودند 

 ( و اونهایی که در طول زندگیم زیارتشون نکرده ام...) مبارک و عمرشون شاد و پر برکت...

چنان که باید...

 

 

 

به هر حال با کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم  یه آپ کوچولو کنم که "من هم زنده ام!!"

این  پست فقط اون چیزایه که بیخود تو کله ام میچرخه و هی به درو دیوار میکوبه...

سال 86 هم اومد (خبر جدیدی نبود نه؟!)

همه یه سال بزرگ شدیم.... یه سال پیر شدیم...

داشتم فکر میکردم اگه تصمیم نمیگرفتم زندگی رو شرو کنم الان کجا بودم...

چه کار می کردم...

هیچ....

هیچ....

هیچ....

یه هیچ گنده.... نه اینکه بخوام بگم من الان خیلی موفقم...نه!

اما مسلما همون تفکری که من رو وادار کرد تصمیم به ازدواج بگیرم باعث خیلی چیزا شد....

اینکه درسمو تموم کنم...

کار پیدا کنم...

خونه بخرم...

خوشکلش کنم...

شبها با خیال یه زندگی شیرین مشترک ذهنمو قلقلک بدم...

یادمه همون موقعی که دوستان متاهلم مینالیدند

از اغراق آمیز بودن حرفاشون خنده ام می گرفت...

یادمه هروقت جاده تنگ میشد نا امید نمیشدم....

( یادمه میگفتم هی فلانی زندگی شاید همین باشد...)

یادمه این مساله چقدر ذهنمو مشغول کرده بود که: ((قناعت یعنی همین که هست خوبه... به همین راضی باش و زیاده خواهی نکن!!!)) چقدر مزحرفه...

و اینکه اگه معنیش اینه چرا اینقدر بهش سفارش میکنن!!!

ویادمه این حدیث از مولا که توی مترو خوندمش چقدر دلنشین و واقعبینانه قناعت رو ترجمه کرد که: "به آنچه داری شاکر باش و به آنچه میخواهی مشتاق..."

خدا رو شکر می کنم....

سال 86 سال پر از خیری برام بود...

دعا میکنم خدا هر سال من و ما و  همه ی ایرانی ها رو اونطوری که برامون بلاست قرارنده و نه حتی اون طور که فکر میکنیم خیر ما در اونه...

بلکه اونی که به خیر و صلاح ماست...

باور کن این بهترین دعا یه  که بلدم...

 

 

 

 

 

    
 
              
 
و اینگونه شد که اینجوری شد!!

 
                       
 
 
به زودی و با هم بر میگردیم....
 
 

دلیلانه....

 
ابراهیم(منصفی-شاعر فقید بندر).....مینالید...
دگه مستون خرابات...به در می کده نارن
(دیگه مستای میکده به می کده نمیرن)
چون....نمیرسن....
به خدا نمیرسن!
 

 
من مست می عشقم...پس آپ نخواهم شد
 
                        ازخواب خوش مستی...بیدار نخواهم شد!!

از شب نوش و گریه و وداع با بندر عزیز و آمدن به این هیولا(تهران).

من اولین کادوی ازدواجمو گرفتم....شعری که باهاش کلی حال می کردیم...گریه....خنده....جزو اولین شعرهای زیباش بود و حالا اونو به من هدیه کرد..

از نقابدار نازنینم....عزیزم متشکرم...

 

 *  *  * 

 

دلم از عشق تو ویزان شد امشب

میان کوچه سرگردان شد امشب

رسیدم تا که بر محضر چشمت

شدم این نرگس خمارت امشب

میان ان دو چشم چون غرالت

خیال مست من حیرانت امشب

منم بین طالایی موج موهای کمندت

رفیق و همدم گلزارت امشب

ایا شیرین جان خسرو ندانم

بدان از عشق تو فرهادم امشب

 

بگفتا عشق من یار شتابان

 

غزل را گفته ای هجران کن امشب

 

 
ما بردیم....سمیه و من!
حالا کی میخواد اولین تبریکو بهمون بگه؟!!....

روزی که دیدمش!!

سلام
میگم که بخندی...
امروز یه اتفاق جالب افتاد
برای موزاییک کاری کف نیاز به فرز بود
همون  چیزایی که باهاش سنگو می برن...
فرز که گفتم اینه...مال ما حفاظ نداشت
 من به عنوان سرپرست کارگاه رفتم وسیله رو چک کنم...
فرز رو روشن کردم...
گذاشتمش روی یه تیکه مرمر...
یه هو ترکشو دیدم...اما دیر...
۳۰۰۰ دور در دقیقه میچرخه....
فرز تیکه شد...
اومدو...خورد بیخ گوشم....
۲ سانت تا شاهرگم...
۳ سانت تا چشمم....
یه دهن برام باز کرد زیر گوشم به عمق ۱.۵ سانت و طول ۳ سانت....
و من هنوز زندم!!!!!
عمو عزراییل توی کارگاه مسافر کشی میکرد...
مسافر نداشت....خالی رفت....
اما من دقیقا دیدمش که بهم چشمک زد!!
اها...
قسمت خنده دارش اینه...
من جمعه میرم خواستگاری...
اما نه میشه حموم کنم نه میشه ریشمو بزنم...
تازه مثل چاقوکشها یه بانداژ گنده رو صورتمه...
زنم میشی؟
وسط بخیه کاری سمیه جون زنگ زد....
شاکی....
از بی توجهی من...
بعدا که بهش گفتم میخوام نگرانش نکنم و داستانو فهمید....
بیچاره گلم.... ضعف کرد...
اما من ناراحتم از صورتم موقع خواستگاری...
راستی...
ممکنه نصف صورتمم فلج شه!!
به خدا!!
یعنی دیگه نمیتونم معمولی باشم!
اگه حال داشتین برام دعا کنین...
 

قسمتی از یکی از اشعار هنرمند فقید بندر ((ابراهیم منصفی))

چشیای ناز مستش به یه غمزه خارم اشکو(کرد)...
بخدا کس که نادنت (نمیدونه)چه به روزگارم اشکو...
ای نه دست سرنوشتن که مو اند بی نوا بم...
که دل مو خار مهنت گل دست یارم اشکو...
جون خوش کسی ندیدن چون صورت جمیلش...
که گناه بت پرستی همه طرح و کارم اشکو....
ــــــــــــــــــــ
فکر نمیکردم...هیچوقت....که دنیا میتونه اینهمه زیبا باشه...
هرگز فکر نمیکردم....

..........

توی پوست خودم نمیگنجم.....

کله ام داره میپوکه!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
 
قرار برای جمعه عصر گذاشته شد!!!!!!!!
برای اشنایی و غلومی و این حرفا!!
اما یه چیزی!!....
حرفا که زده شده رفته پی کارش!!!!!
پس می مونه یه مشت مراسم فرمالیته!
من با  انسان ترین، شریفترین، زیبا ترین و پاکدامنترین دختر دنیا انتخاب کردیم نه اینکه انتخاب بشیم....این یه افتخار بزرگ نیست؟؟؟؟؟
 
 

یه آدم معمولی ....

برای اینکه یه آدم معمولی باشم 18 سال درس خوندم...

برای اینکه مرد بشم سخت ترین رشته مهندسی رو انتخاب کردم...

برای اینکه کسی بهم ترحم نکنه بزرگترین افتخار دنیا...پسر یک ((وطن پرست بالفعل بودن))  رو نفی کردم...

برای اینکه کارگر  زیر دستم احساس با ارزش بودن کنه حتی به همراهش  بیل زدم...

تا سهم خودمو برای خوب بودن بپردازم....

خوب بودن؟؟؟...نه..!!

مقبول جامعه بودن....!!!

 

و امروز برای اینکه مردی با دست خالی از نون ، اشک رو از روی گونه های تب دار بچه ی گرسنه اش پاک نکنه ...

هیچ کاری نتونستم بکنم...

هیج کاری...

تنها اینکه یک روز بهش کار بدم... و حقوقشو از جیب خودم بدم..(چون شرکت به کار اون نیاز نداشت...چیزی که آرزو میکنم هرگز متوجه نشده باشه...)

اما این کافیه؟

آیا فردا این بچه گرسنه نیست؟...

و اون مرد شرمنده؟...

آیا اینها تنها (( اینها ی)) اطرافمون هستند؟

چه اتفاقی برامون افتاده؟....

 

آها.ا.ا.ا.ا.ا.ا.ی!

با تو ام!

ایرانی!

با تو....

                    (با خودم...)...

 

 

 

 

  

کاش کرگدن نبودیم...

 مشخصات چه کشوری است؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 20میلیون فقیر،
 7 میلیون بیکار،
 4 میلیون معتاد،
300هزار زن تن فروش ؛
 14 میلیون بیمار روانى ،
600 هزار کودک کارگر ،
یک و نیم میلیون محروم از تحصیل،
8 میلیون بیسواد،
 180 هزار نابغه فرارى با 30 تریلیون و400 میلیارد تومان خسارت ناشى از فرارمغز ها،
 450 هزار تصادف در سال،
 40هزار بیمار ایدزی،
 سن بزهکاری زیر 10 سال،
کف سنی فحشا 14 سال،
و کف سنی اعتیاد 13 سال و...
 
اینجا ایران است...
 
 

....

واااااااااایییییییییییییییییییی
تا ۵ شنبه دیگه...
من دارم دیوونه میشم...
مامانجونم عمل چشم داره...
و تا اون روز نباید تکون بخوره
نمیخوام نوه ی ارشدشو تنها بذاره...
میخوام جای بابامو براش پر کنم
سمیه جونم هم ...مطمینم که میفهمه...
سمیه جون...
دوستت دارم...
مثل شرک...مثل کفر...

....

سلام....
شمارش معکوس من برای بزرگترین تحول زندگیم شروع شد...
 

روزی که مهمون اومد...

 

امروز برای اولین بار کارگاه شکل کارگاه شد....

ناظرها اومدند.... سرپرست نظارت...ناظر تاسیسات ... ناظر الکتریکال و ناظر مقیم که همیشه سر دل منه!!

و موقع رفتن همشون لبخند رضایت به لب رفتن... هیچ نقصی توی کارگاهم ندیدن...

آخر سر...یعنی آخر وقت اداری... از نظارت عالی هم اومدن....

و طبق روال کاریشون نماینده نظارت عالی گفت: (( سرعت کار پایینه مهندس... چکار داری می کنی؟!))

ناظر مقیم گفت: (( بله...دستگاه نظارت(یعنی خودش) هم از این وضعیت ناراضیه...من اینو کتبا ابلاغ کردم به مهندس(یعنی من)...))

منم بادی به غبغب انداختم  : (( اخطار ایشون مربوط میشه به پیمانکار نصب سوله

1)     پیمانکار سوله مجموعه من نیست...سپاهه!..

2)     نظارت سوله  اصلا در اختیار ایشون نیست...

ضمنا در مورد فرمایش مهندس (با دست به نماینده نظارت عالی اشاره کردم)...من این کارگاه رو دو هفته است که تحویل گرفتم...و بعد از تجهیز کارگاه که یه هفته طول کشیده الان توی سه جبهه ی کاری کارگاه فعاله... مطمینید که این اسمش کمکاریه مهندسسسسس؟؟!! ))

یارو یه نیگا کرد دید گاف داده...!! دور و بریاش حتی نماینده شهرداری(کارفرما) زدند زیر خنده!! یکیشون برگشت و با نیشخند بهش گفت: (( اینجا جاش نبود مهندس!!))

نمی دونی چه حالی کردم!!

خلاصه کنم که امروز حسابی از خجالت ناظر مقیممون هم در اومدم...

مثل کره داشت آب میشد از خیطی!!

از این به بعد بیشتر براش خواهم داشتن همی!!نه اینکه پشت سرش (مثل اون نسبت به من)!!

جلوی خودش و جایی که باید جوابگو باشه براش دارم...

من عجب شیطونی شدم نه؟!!

 

 

 

 

ماجرا های من و کارگاهم!!

عرض کنم که...

بالاخره این درس فلان فلان شده تموم شد و من فرداش رفتم سر کار...

و چون این کار دقیقا یه جور ((برده داری))  تحت  ویندوزه من حسابی  پوستم کنده شده...بی جمعه...بی تعطیلی...از 6 که میرم از خونه 7 شب بر می گردم!!

وبرای اینکه ساعت 7.30 سر کار باشم مجبورم ساعت 5.45 صبح از خواب بیدار شم...

و با چند بار تاکسی و مترو عوض کردن خودمو برسونم به شاه عبد العظیم...

و این اول فلاکته....

یه مهندس ناظر لوس دارم که تا تو دهنی نخوره ساکت نمیشه...از ساعت 9 شروع می کنه که : مهندس...نهار دیر نشه...مهندس...کولر خنک نمی کنه...مهندس...من خودکارم رنگش تموم شده...مهندس...من جیش دارم(خدایی میگه ها!!)...

از سر بی کاری  میره تو کارگاه و از رو شکمش به معمار و بنا و کارگر دستور کار میده...اون هم شفاهی...که وقتی گند حرفاش در میاد و میگم چرا دیتایل اجرایی فلان جا رو تغییر دادی  میگه : من؟؟؟؟ من نگفتم...!! لابد خودشون خواستن تغییر بدن!!!!!!!!!

 یکی نیست بگه بابا نا سلامتی تو ناظری و نظرات گهربار شما باید به صورت دستور کار رو از طریق رییس تو به من ابلاغ شه که اگه ایراد داشت دست ما هم به جایی بند باشه.... هنوز حالیش نیست که بابا کارگر بیچاره که نمیفهمه تو ناظری یعنی دشمن ما  و من سرپرست کارگاهم یعنی کسی که باهاش قرارداد دارن...

راستی از نادونی کارگرام بگم که یه کم  بخندین!!

امروز تقریبا 2 تا کاغذA4  پر از شکل کردم و یک ربع به 2 تا کارگر و یه استاد بنا توضیح دادم و در طول این مدت کارگرها  هاج و واج  نیگاهم می کردند و بناهه هم سر می جنبوندند که مثلا کامل موضوع رو گرفته و به بقیه اشاره می کرد که صبر کن ...حالا بهت میگم....

حسابی توضیح دادم  که دو تا  سرویس بهداشتی موقت کارگاه رو دور از سایت بسازن...با آجر معمولی( فشاری) بسازن...روی ضلع 10 cm بسازن و به قبله هم توجه کنن که بعدا شر نشه...

 

نتیجه : به فاصله 10 متری از سایت   برام یک مستراح ساختن...با آجر سفالی سقف  و روی ضلع 30 سانتی (توجه کنین که این میشه قطر دیوار یه مستراح به ارتفاع۸۰/۱ که بار روش نیست و فقط یه تیغه ی سبک لازم داشته!!! ) 

 از همه جالب تر...رو به سوی قبله گاه مسلمین جهان!!!! صلوات!!!

 

تازه از شاهکار خودشون کلی حال هم کرده بودن..!!!!

 

میگی من با این رمه ی عاری از شعور چه کنم!!

 

تازه به همه ی اینها یک مدیر پروژه ی بد مهندس  رو هم اضافه کن...لاغر....حدود 55 ساله... ادعای زرنگی...دیر فهم....!! ( اما انصافا خوش اخلاق)    +

 

 از فردا که کارگاهمو رسما فعال میکنم احتمالا چیزای شاخدار یا سوتی های ناب زیادی پیش میاد...اگه  یادم بمونن همشو براتون تعریف می کنم...

خدا رحم کنه اساسی!!    

 

 

 

روز اول کار مبارک!

سلام!
خوب...
خبردوم اینکه امتحانا به خیر و خوشی تموم شد!!
خبر سوم اینکه نمره هام بد نشد!! ( از سرم هم زیاد بودن!)
خبر چهارم اینکه فردای اومدنم رفتم سر کار!! (بابا....)
اماخبر اول....خبر اول رو بعدا میگم...یعنی بعد از این که تبدیل به خبر شد!!
امروز روز اول مهندس شدنم بود....نظرت راجع به اینکه خسته نباشم چیه؟!
راستی کارم از صبح تا شبه و تعطیلی هم نداره...نه جمعه ها و نه تعطیلات رسمی!!
میخوابم که فردا به موقع بیدار شم...ساعت ۶ صبح!
 
 

.....!!!!!

پوف!

اولیش که به خیر گذشت...

نه نه نه...دعا تونو قطع نکنین!!

یکی دیگش داره میاد!!

اینم می کشمش!!

خدافظی+التماس دعا...

بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
 
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست....
 
                                  ***
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
 
رقصی چنین میانه ء ایوانم آرزوست...
 
دارم میرم اهواز خراب شده که قال قضیه لیسانس کذایی رو بکنم...
برام دعا کنین...
که با دست پر بیام...
قول میدم اگه موفق شم یه خبر خیلی خوب( برای خودم )رو بهت بگم...
اول از همه به تو میگم...

یک آغل گرگ در لباس میش ....

نمیخوام تایید یا رد کنم...برخورد آذری ها رو...

اما میدونی؟

وقتی تاریخو شخم میزنیم...چی از توش در میاد؟

عربها جک میشن چون هیچوقت خودشونو ایرانی ندونستن...هنوز هم که هنوزه بعد از هر انفجار به رسم جشن خودشون چفیه و عقال میبندند...هنور هم ادعای استقلال الاهواز رو دارن...

از محمره(خرمشهر)تا شوش دانیال...(منظورم اینه که با این اوضاع دامنه ی تحریکشون برای استقلال طلبی از مملکت به شدت پایینه...)

یا آذری ها که توی تاریخ نشون دادن که ساکت نمیشینن...از مشروطه طلبی و قیام تبریز رو

از کتاب تاریخ راهنمایی یادمونه...

یا شمالیها که همیشه اولین جبهه حملات روسیه بودند ...بیشترین تاوانو هم دادن...

-----------------------

من هم معتقدم مرز بین مطایبه و استهزا باید واضح باشه...

همیشه گفتم...مسایلی مثل هزل یا طنز مخاطب عام داره...نویسنده همیشه باید این مرز رو حتی برای بیسوادترین و حتی نادون ترین افراد ( به صورت پر رنگ ) نشون بده...

اما  باید یه گروه رو اضافه کنم....کسایی که هنوز هم به دنبال دامن زدن به اختلافات قومی هستند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند.... اونها هم نباید بتونن از نوشته نویسنده دست آویز در

 بیارن که : «وا عشیرتا...وا قبیلتا..»... اختلافات قومی همیشه برای قدرتهای بزرگ  سود آوره.

باور کن این بحث همش تحریک کردن ماست  و اینکه فکر کنیم با پاره پاره کردن مادرمون ایران آزاد میشیم...

صحبت الان نیست...سالهاست که همینه...

یه مثال میزنم...اصفهان در مرکز ایرانه...هر کاری کنه باز هم نمیشه اون رو به کشور دیگه ای چسبوند...

خوب...تا حالا دقت کردی که برای اصفهانیها جوک از مرز خساست اونور تر نرفته؟

یا شیرازی ها...که اصلا جوک ندارن...

در عوض تا دلت بخواد در مورد اصیل ترین قوم ایرانی...ایل بختیاری...که پرچمدار مبارزه با استعمارانگلیس بوده هنوز هم که هنوزه این مسایل ادامه داره...درست از جنگ اول جهانی...

 

----------------------

میدونین...اما باز هم میگم....

در ویرانه ها فقط جغد لونه میکنه...

ایرانمون اگر ویرانه شده باز هم  هویت ماست....

همین مونده برامون...نگذاریم از رنگارنگی قومیتهامون  سوء استفاده شه...

جای بخشش نیست...نگذریم...

                                                 همین!

 

یه سر به گذشته ای نه چندان خوش آیند...

 

یک دفتر یادداشت داشتم...هرچیز که می دیدم و خوشم می اومد توش می نوشتم...

از اخوان ثالث بگیر تا فروغ حتی تاگور ....امروز وقتی اتاقمو مرتب میکردم...(آره بابا...ما هم آره!!)دیدمش...

خیلی برام با نمک بود...

آقا من چقدر سیاه فکر می کردم....هنوز جمله های طلایی «به درک» و «فدای سرم» رو نمیدونستم...یعنی به کاربردش ایمان نداشتم...و حتی فکرش رو هم نمیکردم که  دیگه بشه انگیزه ای برای زندگی داشته باشم...

راستش هیچ امیدی به آینده نداشتم...

برنامم همین بود و بس: « خوش بگذرون...یا الان یا هیچ وقت...»

خودمونیم...خدا رو شکر که زیاد توی این برنامه پیشرفت نکردم....اگر نه به باد رفته بودم!!

یک تیکه از یکی از نوشته هامو مینویسم ( خدا « از » بده!!)  ...گمونم گویا تر باشه!!..

...........................................

خدایا چه کنم...در مقابلم تاریکیست و به دنبالم سکوت...

واعماق وجودم  سردابی که گهگاه با  حرکت موجودات کریه و مشمیز کننده از سکوت در می آید...

اگر سرنوشتی را با سرشت من عجین کرده ای که نتوانم تصرفی در  آن کنم... دیگر چه نیازی به آفریدن؟!!  تو از انسان انتظار داشتی درخت وار نگاهت کند؟!!...(برو بابا...)

.........................................

میبینی تورو خدا؟؟؟

تازه  همچین اراجیفی با همین تم جلو تر که  می رفت پیچیده تر هم میشد...

میبینی؟

الان که پشت سرم رو نگاه میکنم میگم آدمیزاد چقدر قابل انعطافه!!!... همه چیزش تغییر می کنه...یا جای گزین میشه...یا از بین میره...فقط  باورهایی میمونن که پشتوانه شون فکر بوده و نه احساس...مگر  احساسی که ریشه در تفکر داره...

راستی یه مطلب زیبا از « اسکار وایلد » توش دیدم...

براتون میگم...شاید به درد جوونایی مثل من بخوره!!( که خدا  قبل از اینکه لیاقتش رو بهشون بده یک فرشته رو اسیر اونها کرده...(بابا تواضع!!)

 

اسکار وایلد میگه:

(( ... بگذار این نکته آویزه ی گوش هوشت باشد که: هرکس آنچه را دوست دارد می کشد;

گروهی با نگاه...پاره ای با چرب زبانی... فرومایگان با بوسه...دریادلان با عقبگردی که نشان استغناست....

گروهی عشق خویش را در تابستان جوانی می کشند و برخی در هنگامه ی پیری...

زمانی که خزان در می زند گروهی گلوی معشوق خود را با پنجه های فولادین می فشارند و برخی با دستانی که از آنها زر می ریزد...

و آنها که مهربانتر یا دلرحم ترند دشنه به کار می برند. زیرا سرما ی مرگ را زودتر بر تن می نشاند.

برخی زمانی کوتاه دوست می دارند و پاره ای زمانی دیر پا....گروهی عشق را می فروشند و گروهی می خرند...

اما...

هرکس آنچه را دوست دارد میکشد و با آنچه از آن نفرت دارد کنار می آید...))

 

 

فکر کنم به اندازه کافی گویا باشه...

ای بابا...خودم رفتم تو کف!!

بعدا یه پی نوشت میزنم تنگش...فعلا من pause  ام...

 

ما....هیچ....ما....نگاه.....

 
خوابم نمی برد...طبق معمول..
داشتم وبلاگهارو می خوندم که...
برق از سرم پرید.......
تجمع مسالمت آمیز  زنانی که عدالت می خواستند...و عدالت٬ طبق امر ٬ کاملا به اونها چشانده شد...
توحش تا کی؟
کمی به خودم اومدم...
 
یادم به یک  فیلم افتاد...(گوست داگ-روش سامورایی اثر جیم جارموش)
یه مافیایی یه پلیس زن رو کشت(یعنی بر خلاف مرام مافیای اون روزها)...
دوستش با تعجب نگاه کرد و  گفت: تو یه زن رو کشتی.!!!
اون با خونسردی جواب داد: من یه پلیس رو کشتم...
و ادامه داد: مگه اونا تساوی با مردها رو نمیخوان؟...خوب بگذار داشته باشن!!!!
 
و همونجور که حدث میزدیم  مسلک ما اینه...تساوی مردم توی مردن...
منو ببخشید 
اما نمیتونم نگم...
میگم تا یاد آوری شه...که با چه قوانینی وزن میشیم...
۱-((دیه ی نقص عضو  (تنها قسمتی از اعضای  جنسی یک مرد) نصف دیه ی کامل
             یک مردمسلمانه...))
و
۲-((دیه ی یک زن (قیمت جان او) درست نصف دیه ی یک مرد کامل مسلمانه...
 
نتیجه: .......
 
و همش توی توی همین مملکته...
 
خوب.....حالا اگر فکر میکنی به عنوان یک زن به تو بها داده میشه بسم الله...
راستش من که با دیدن این عکسها لال شدم...
چی دارم بگم جز حس تاسف...
متاسفم...که برای بقای توحش خون دادیم...
 

از رنجی که می کشیم...!!!!

 سلاااااام
........................................................
نمی گم...
هیچی نمیگم...
نه از این که گور بابای دایی ....!!!!
 و نه از این که مرده شور ببرن اون پای چلاق میرزاپور رو!!!!
هیچی نمیگم...
حتی نمیگم که مگه این تیم بلانسبت..ملی نیست...و اینکه چرا باید فدای کسب افتخار شخصی یک بی شعور جاه طلب بشه...
از این هم نمیگم...
حتی نمیگم که تو این ۵ سال میرزا پور شوت زدن یاد نگرفت...
یا این توجیه مسخره ی کارشناس که کفش این آقا براش اندازه نبوده!!!
من دیگه فوتبال نگاه نمی کنم...نا آخرین نفس!!
میبینی تو رو خدا؟!!
افسار یه مشت قهرمان فوتبال پارا المپیک به دست یک بزدل محافظه کار....
گور بابای ناسیونالیسم شرقی بابا!!
من قید فوتبال ایران رو تا اطلاع ثانوی می زنم!!
بشنو و باور....
یعنی باید رفراندوم عمومی بذاریم برای نموندن دایی؟!
هرچی باشه ما ملت فهیمیم ...یادتونه که...فهیم گاهی(...بخونین همیشه...) یعنی
 لال مرده...یعنی کور...نادون!!
مثل الان...
هیس...س...س...س!!!
 

قلم قاصر است....

 

روزانه میلیونها کودک از بی غذایی میمیرند...

در هر روز هزاران خانواده از هم می پاشد....

آلودگی هوا هر روز در حال افزایش است....

اعتیاد میلیونها جوان را تهدید می کند...

هر روزه فقر باعث خودفروشی هزاران دختر و زن می شود...

آمار تقاضا ی مواد مخدر صنعتی  سیر صعودی دارد...

روزانه هزاران دختر و زن ایرانی با خشونت خانوادگی دست به گریبان می شوند...

روزانه هزاران نفر به ناچار وارد جنگهای ملی یا قبیله ای می شوند....که عموما یا آواره میشوند...یا جان می بازند...

روزانه هزاران هکتار جنگل نابود می شود...

آمار افسردگی روز به روز افزایش نجومی دارد.

روزانه میلیونها کودک از فقدان امکانات پزشکی نابود می شوند

....

 

وافتتاحیه ی جام جهانی مهم ترین خبر امروز رسانه ها ست...

 

ساعت ۲۵

همین اول گفته باشم...

به دلیل بالا بودن خشونت... این پست رو ((۲۲+)) اعلام می کنم...

امروز به اندازه کافی حرف  بارم کردین!!

----------------------------------------------------

----------------------------------------------------

...

....خونه کاملا تاریکه...

چراغها همه خاموشن....غیر از چراغ خواب اتاقم...

تکیه ام رو میدم به دیوار....مینشینم...

روی زمین....کف آشپز خونه...همه چیزخیسه...گرمه... سرخه ...

شیشه ی اتاقم شکسته...

آخرین نگاهمو به اون سایه ی دراز میندازم که از پنجره می افته پایین... 

باد داره پرده ها رو از جا می کنه...انگار که داره از توی استخونهام رد میشه...

سرم سنگین شده...ازش خون می ریزه روی گردنم...گرمه...بدم نمیاد...جلوشو نمیگیرم...

میخوام بلند شم...

تعادل ندارم....چیزی نمیبینم...

سر می خورم....خودمو میکشونم کنار دیوار و یه کهنه رو محکم توی شکاف روی سینه ام فشار میدم....بهتر شد...

سعی میکنم خودمو تا تلفن بکشونم....

داره زنگ میزنه...

توی سرم...

 پایه ی میزو می کشم...همه چیز از روی میز میریزه...

توی تلفن ...فقط یه کلمه میگم...بیا....چشمهام بسته میشه...

یه لحظه چشمامو باز می کنم...

مضحکه...هنوز زنده ام...دورو برم پر از آدمای جور واجوره...رنگ و وارنگ...میگردن...نگاه می کنن...مینویسن...

از بقیه نزدیکتر...کف آشپز خونه  نشسته...روی زمین...روی خون...

سرمو روی پاهاش گرفته...

توی گوشم با حق حق نجوا می کنه  که خوب میشم... اشکش میافته روی صورتم....داره دروغ میگه...

برای خوب شدن دیر وقته...

خیلی وقته که دیر وقته...و اون میدونه...اینو حس می کنم...

چشمام سیاهی میره...با خودم میگم اگه دستشو ول نکنی...خوب میدونی که  باهات میاد...

دستمو از توی دستاش بیرون میکشم...

خیلی مزخرفه.....توی این مدت اولین باریه که تنهایی آروم می گیرم...

 

اما...خودم تنهایی میرم...

 

 

متاسفم ......

نتونستم تحمل کنم

از هپی اند بیزارم!!......... بیزار !!!

ببین...

این...فقط....یک....داستانه...خوب؟؟!

 

 

...

 

 

این پست به علت عدم دعایت مسایل عاطفی حذف گردید!!!

نشخوار شانزدهم : مکاشفاتی از مصحف سانتا کرگدن (ص)!!

 

گاهی فکر می کنم ما یه دایره المعارفیم ...پر از نکات آموزنده...همه ی چیزای خوب رو میدونیم...

اما عمل هم می کنیم؟

داشتم فکر هام رو زیر و رو می کردم....وبلاگم رو هم میخوندم...یه نیگاهمم به دفتر یادداشتم بود....

اه!! چقدر چیزای خوب خوب بلدم من!!

 

اینکه چطور آدم با اخلاقی باشیم...؟

 

یا اینکه چطور از وقت خودمون بهره کامل ببریم...؟

 

یا اینکه چطور موقعیتها رو مهار کنیم...؟

 

یا چطور صداقت خودمون رو حفظ کنیم...؟

 

یا در رابطه عاطفیمون چطور برخورد کنیم...؟

 

یا چطور غیرت رو خرج کنیم که عدالت رو فدا نکرده باشیم...؟

 

چطور...

چطور ...

چطور...

 

اما این همه نکته ی دانسته آیا نمودی توی زندگیم داشته؟

ما آدمای خوبی هستیم :

 

چون اخلاق رو زیر پای منافع سر میبریم...!!

 

و چون عمرمون رو صرف یک کار مهم میکنیم : بطالت...!!

 

و چون توی ماراتن  زندگی برای ترقی مهم ترین نقش رو انتخاب می کنیم :  تماشا چی...!!

 

و چون در صداقتمون شکی نیست...چرا که  توی زندگی تنها یک دروغ گفتیم : این که صادقیم...!!

 

و چون با حرفهامون طرف مقابلمون رو می رنجونیم...میچزونیم...دلش رو می شکنیم و در آخر احمقانه ترین توجیه دنیا رو بهش  تحویل میدیم :  اینها همش از روی دوست داشتنه...!!

 

و چون هنوز فکر میکنیم (بخونین عمل میکنیم...) کاربرد غیرت اینه که چشم خواهرمون...همسرمون...یا هر موضع صرف غیرت رو در بیاریم  اما در عوض...( ببخشید)...توی خیابون اینجا و اونجای این و اون رو اسکن

می کنیم!!...تازه به بغلیمون هم سقلمه میزنیم که مبادا این یکیو از دست بده...!!

 

واقعا مضحکیم....قربون خدا و بنده های بی اخلاق...بی عار...بی خیال ...بی چشم و رو  و

 بی ناموسش !!!

 

گپ خصوصی.. ایوون...من و خدا..تنها..با یه لیوان چای داغ تو دست..!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت 5 صبح....به جای مناجات.....

 

 

به تقدیس من نیازی نیست....چرا که تقدسی در کار نیست...

مرا تطهیر کن....می دانم می توانی...

کدام ناپاکی ای را یارای نسوختن است از آتش بوسه هایت....حرم نگاهت...

مرا بپیرای....من آلوده را....

و بپوشان من عصیان زده ی برهنه را....

مرهم نه ... من دردمند بریده نفس را...

پناه ده من سرگردان بی پناه را...

وه! که چه با شکوه است در مقابل دیدگانت از عشق به مخلوقت گفت...!!

خدایا....

بر وجودت....بر حضورت....برهانی یافته ام....او را....

تنهایم مگذار...تو ای که حقیقت را از پس دروغها نمایاندی....زیبایی را چشاندی...

وعشق را.....عشق را پرده بر انداختی...

گناه توست ...اگر به لطف تو امیدوارم....که از امید به تو جز بهره نصیبم نبود...

یادت نیست؟...انگاه که هدایتگری خواستم...ابر پهلوانی را یاورم کردی....

خیر خواستم....چشمانم را به خطایم گشودی....

و آنگاه که خواستم پذیرفته شوم...که کم هم نخواستم....کم ندادی....حقیقت عشق را از پس هزارتوی دروغ نمایاندی.....

گناه توست ...آری....اگر کم نمیخواهم...!

توانم ده

توانمان ده.....

 

 

یک یادآوری کوچیک !!

یه یاد اوری برای دوستانی که اقدامی نکردن
 

نشخوار پانزدهم: قهرمان من.....

من یه آدم خوب میشناسم

سال 1358وقتی ازدواج کرد 24 سالش بوده

5 ماه بعد ایران وارد جنگ شد

اون آدم خوب خونوادشو از آبادان به شیراز رسوند

اما کنارشون نموند

خاکش...مادرش....مادر همه ما....در حال احتضار بود...

اون موقعها بسیج وجود نداشت که بشه برچسب خشک مقدس به جوون خوب زد ...

اون موقعها ارتش به خوزستان نرفته بود تا جوون خوب بتونه از خودش صلب مسؤولیت کنه...

پس با برادرش به آبادان برگشت...

اون شیرها تا آخرین نفس از بیشه شون دفاع کردن و جون دادن...

از بهمن 1358هیچ خبری از اونا نبود...نرسید...

این در حالی بود که جوون خوب حتی نتونست فرزندشو یک بار ببینه...

اون مرد خوب قهرمان منه...

اونی که حتی قبری برای پسرش نگذاشت که  بتونه ادای درد دل کردن با پدرشو در بیاره ...

قهرمان من....

الان افتخار پسرش اینه که قهرمانش برای اون چیزایی که اینها تو بوق و کرنا اعلام میکنن...

 نرفت...

اون برای من رفت....برای ما....

 

((برای مادر... برای ایران...))

 

 

 

ره آورد سفر به بندر عباس....

سلام..

اما بعد

در راستای سفر بندر عباس و پیرو اینکه خداوند متعال دست از سر کچل ما بر نمیداره:

تا رسیدم خونه اقا جون مربوطه....چه عرض کنم....روز تغییر دکوراسیون بود!!

و در این روز کاربرد یک کرگدن کاملا تعریف شده است...(چه بد!!)

اینقدر گرد و خاگ خوردم که سینوزیتم عود کردو زمینگیر شدم...

از این میترسم که به قولم  به سمیه جون برای اینکه زود بر میگردم تهران نتونم عمل کنم...

نه....

میتونم!!

کار خاصی نداشتم بندر...فقط سر به دوستا و فامیل

اما از همون هم وا موندم!!

خلاصه با این اوضاع تصمیم گرفتم بیام تهران...

یکم بعد از رسیدن به بندر..(شرک!!)

راستی یک خبر خوب برای سمیه ی مهربونم...

تصمیمم برای کار در بندر و زندگی اینجا معلقه و کاملا به نظر تو بستگی داره...

کافیه بگی نه...

همین!!

این بود انشای من از سفر به ولایت بندر عباس...

پس تا اطلاع ثانویه خدا این سینوزیتو از روزگار محو کنه ایشاللا قبل از امریکای جنایتکار جهانخوار بد.!!

 

نشخوار چهاردهم: کمی خوششانسی بعد از اینهمه عمر سوخته!!

 

عجب بساطی داریم ....

به جون تو نباشه....به جون چهارتابچم که میخوام سر به تنشون نباشه میگم....

شانس این چند روزه بیداد کرده برام!!

از تهران اومدم اهواز خراب شده که امتحان مهندسی پی بدم...

۱۰۰۰ کیلومتر راه اومدم اما خواب موندم سر امتحان نرفتم!!

اونم  درسی که استادش کلا یه بار منو دیده که تازه تو اون دیدنه بهش گفتم نمیخوام بیام سر کلاس!!

اما طرف مرام گداشت و گفت....بذا با پایان ترم بده...

نه...اونم نمیخواد...بزا همون رو که امتحان دادی از ۲۰ حساب می کنم!!!!!

امتحانو که ندادم .....خواستم یه سر  برم بندر ...

که شنیدم شنبه اون یکی درسمو امتحان دارم!! یعنی پس فردا!!

اونو انصافا خوب دادم...!!

بابا من دیگه کیم!!

از دعای خیرتون ممنووووووون!!

ببینم میشه ما این ۲ تا درسو هم پاس کنیم و (گلاب به روتون) مهندس شیم؟؟؟!!!

پس بازم دعا!!!(عجب رویی دارم من!!!)....آها راستی....الام میخوام دانشکده رو به سمت بندر ترک کنم... فردا اونجام....!!!

(دوم....پک...پک... لی پک لی لی!!!!)

 

به قول خودت: اه..اه...اه!!

 
تازه که آشنا شدیم با هم
نه.........
یه کم بعدش.........
میخواستم مراتب احساسات کرگدنانمو بهت نشون بدم!!
یه جوری که حساب کار دستت بیاد!! 
اما کی کار با نرم افزارهای گرافیک بلد بود؟!!!
پس با اتو کد دست به کار شدم
اهل فن میدونن که برای این کار حتی از paint هم ابتدایی تره!!
نتیجش شد این دیگه....
میدونم...
میدونم...
واقعا کار لوسی بود
 
امااز هیچی که بهتره!! نه؟ 
بابا ما هم مث بقیه دل داریم خوب!!
با این حسابی که دارم پیش میرم ....احتمالا بجای دسته گل با درخت مزاحم میشیم 
 
 
دوستت دارم مثل اسبی که قند رو دوست داره!!
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راستی....
برام دعا کنین
امتحان دارم 

فلش خیلی زیبا

 
قانون..قانون...قانون...
بله
منم به قانون و حضور داشتنش توی زندگی روز مره معتقدم...
اما گاهی  جامعه اینو از ما نمیپذیره!!
ای بابا
اینم در مورد ایتالیاست!!
شما چرا هرچی میبینین رو با مملکت خودتون کالیبره میکنین اخه!!
 
 
 
 
این رو برای عزیز ترین گذاشتمش
برای سمیه ی مهربونم...
امیدوارم ...
همه ی اتفاقهای خوب  در راهمون باشه عزیزم...آینده ی نزدیک...
سفرم به خیر؟؟؟؟!!!!
باشه؟!!!
نه؟!
یکی طلب من تا از بندر بیام!!!
 

یک فلش زیبا

این در مورد ایتالیاست...
شما رو یاد چه کشور دیگه ای میندازه؟
هی...هی..!!!
پای منو وسط نکش!!
من کی گفتم ایران؟
عجبا!!
حرف میذارن تو حلق آدم!!

نشخوار سیزدهم : با کرگدن و زیبا ترین تصمیم عمرش...

 

نمی خوام حس ترحم کسی تحریک شه...

نمی خوام احساس پوچی کنین که الان میمیریم!!

نمی خوام  توضیح واضحات بدم که مرگ از خدا هم بهمون نزدیکتره....

نیست؟

فقط تصور کن:

وایسادی منتظر تاکسی...یه ماشین مثل باد از جلوت رد میشه....چندتا جوون توش دارن بلند بلند موزیکو همراهی می کنن...بالاخره تاکسی میرسه...و یک میدون پایینتر تو یک ماشینو میبینی که به تیر برق خورده...و منفجر شده....ماشین آشناست...این چیزی بود که برای خودم پیش اومد...

مسلما شبیه اینو شما هم دیدین...

فکر نمیکنی اونا که تو ماشین بودن....۵ ثانیه قبلش هیچ تصوری از مرگ نداشتن؟...اما حالا...

نمیتونم بیشتر بنویسم...

شاید یه وقت دیگه

اما اینو  برای خودت صادقانه مشخص کن...

میخوای وقتی این دنیا رو ترک میکنی یک جعبه جواهر شی یا سطل زباله های در حال تعفن؟

ما ایرانی ها یه تعارف داریم...

وقتی یکی میمیره نمیگیم مرد...میگیم عمرشو داد به شما...

بدون  که اگه بعد از تو قلبت توی یه سینه ی دیگه هم عاشق بشه.....همین برای اینکه تو اونور مرگ سرتو بالا بگیری کافیه...

تصمیم با تو....الان وقتشه...

خودت برای این بدن بعد از مرگ تصمیم بگیر...(لینک)

بدن رو به کاری اگر وادار کردی که حقش نبوده...

اجازه بده از خودش دفاع کنه ...بگذار که کفاره گناه های جسمی تو باشه...

تنها نیستی...هزاران نفر با هم هستیم...

راستی...

 از کجا معلوم که خود تو فردا یکی از نیازمندان به اعضای پیوندی نباشی...

                    غیر از اینه؟؟

 

 

 

 

 

 

عکس من ؛ کرگدن...اونور کادر یه چیز خوبه...!!!!

                           

نشخواردوازدهم:چطور به یک کرگدن فهیم(!!) نقطه ضعفش را تفهیم کنیم؟

 

آدمها رو نمیشه از روی قیافشون شناخت....

و حتی خیلی وقتها از رفتارشون با تو....

 آخه من موندم!!

 که یه نفر چقدر میتونه بی چشم و رو باشه که تمام لطفها و زخمات بی منت و بی سود شخصی (و در یک کلام الاغ وار) تو رو نا دیده بگیره و کار کوچیکی رو که برات میکنه مدام توی سرت بزنه یا داستان الطاف بی پایانش به تو بشه قاپ قهوه خونه ها!!

با بعضیها باید مثل خودشون...یعنی(( با شرافت نا آشنا..و نا جوانمردانه)) رفتار کرد.

این میشه درس عبرت برای تو .....

تا تو باشی برای آدمایی که برات تب می کنن که هیچی...حتی اونایی که برات می میرن هم تره خورد نکنی!!!

 

یه چیزیو اعتراف می کنم!

 

الان که دارم خودمو کنترل میکنم چندتا از اون حرفای رکیک فیزیولوژیک!!  نوک زبونمه!!در باره ی این اشرف مخلوقات از خیل خلیفةالله هایی که خدا  برای نشون دادن قدرتش اختراع کرده!!!

 

اگه که این برتراند راسل همچین آدماییو دیده باشه و با این حال بازم  گفته باشه خدایی برای آفرینش نیاز نیست ها...بایدیه بلیط یه طرفه ی بی برگشت

 به مقصد قزوین براش گرفت با اقامت دائم!! 

نشخوار یازدهم:این آیینه رو از جولوم ور دارین...مردم از روراستی!!

 

 

گاهی فکر می کنم اگه یکی بیاد و من رو از پا آویزون کنه تازه دنیا دو مثل بقیه می بینم !!

میدونی؟...من لج کردم...

این از اون وقتاییه که میشینم و سیر برای خودم ناز می کنم!! تا بهم لبخند بزنم!!

(جمله رو داری که؟....چیکار کنم ؟ خوب دو طرف داستان خود کرگدنمم دیگه..!!...بگذریم.... )

 این همون موقعیه که بر میگردم و میگم( به خودم میگم بابا): لبخند بزنید!!

  شما در مقابل بیلاخ استوار روزگار هستید!!

یعنی دنبال اصلاح خودم نیستم...یه جور مازوخیسم خفیف!!

این تازه حالت گل پری جونیه قضیه است...

گاهی اونقدرها مهربون نیستم....پس  میشینم و اساسی مثلا سنگهامو با خودم وا می کنم!!

اما مناظره ی انتقادی من و خودم تبدیل میشه به یه مراسم خاله زنکی نق و نوق!!

بدون هیچ هدف سازنده ای!!

اینقدر غر غر میکنم تا دلم سیاه شه...نه اینکه فکر کنی اون موقع خودمو می بخشما...

نه...

اون موقه از خستگی فقط  بی خیال میشم!!

این دفه رو نمیدونم با خودم چطور طی میکنم...

فقط میدونم این از همون وقتاست....

من لج کردم!!

 

 

نشخوار دهم: من (کرگدن) و سهراب رو کجا میبرین؟

 

یه جایی خوندم: 

شعرا تو کتاب سهراب سپهری خوندن که نوشته بوده:رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید...اینو که دیده بودند شروع کرده بودند به تفسیر های ادبی شاخ و دم دار!! بعد ها یه بابایی از خود سپهری پرسیده بوده که منظورش چی بوده؟سپهری جواب میده که: هیچی بابا....وایساده بودم لب ساحل....یه رهگذری سیگارشو انداخت روی شنها و خاموشش کرد....همین...من خودمم از این تفسیر ها متعجبم! 

به این میگن  نصارا تر از عیسی!!!!!

نشخوار نهم: کرگدنی در دام نوستالژی!!

 

دیشب با سعید -دوستم- حرف میزدم...

یا دیروز ...

گفت: برنامت چیه؟ چیکا میخوای بکنی؟ راستی اون لیسانس کذایی تموم؟؟ بحثو عوض کردم...

راستی از عباس و حمید چه خبر؟

گفت: از عباس بی خبرم...اما حمید میره سر کار....پول در میاره و برای آینده برنامه می ریزه...

گفتم:   خودت چی؟

- من؟ هیچی...فوق دیپلم برای کار کردن  کم بود... من  لیسانس لازم!! میخوام کنکور بدم...

 

- سعید! عوض شدی...عوض شدیم...همه...هر چهارتایی مون...

 

 مزه گس بزرگ شدن پیچید تو دهنم...

 

- سعید! یه چندتا موی سفید سبز شده رو شقیقه هام...کم هم نیستن...

 

ـ میدونی؟...من موی سفید ندارم...چون اصولا مو ندارم....کلی از موام ریخته...

 

ملاجشو تصور کردم که تو این چند سال به تدریج استریپ کرده بود....پو..و..و..ف..ف..ف!!

گفتم: ای بابا...مو میخوای چیکا...سرت سلامت !!.....راستی یادته؟

- مگه میشه فراموش کرد اون روزا رو...

گفتم:شبای لب دریا رفتنو....بازی نور چراقهای جزیره هرمز رو...

- آتیش روشن کردنا... سیب زمینی پختن ها...

گفتم: یادته یه شب که آتیش روشن کردیم پلیس مبارزه با قاچاق اومد گرفتمون؟!! که دارین قاچاق میکنین؟؟

و ما در حال  قاچاق سیب زمینی پخته بودیم...و یک حلب خالی روغن که باهاش قاچاق موسیقی می کردیم؟..در حالی که در تنبونهامون محل صدور حرکات موزون به طرز ماهرانه ای جا سازی شده بود؟

- آره... یادمه....

ادامه دادم...

سعید...یادته ۴ نفری می رفتیم لب ساحل دزدکی سیگار بکشیم که زود تر بزرگ به نظر بیایم؟

.....رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید...

یادته حمید حتی یه بارم نتونست فرق سر سیگارو از تهش تشخیص بده؟...اونقدر این کار تکراری شده بود که اسمش شد یادواره حمید اسلامی!

یادته با همه مخالفتهایی که از طرف آدمای خشک مقدس میشد ما 4 نفری برای امام علی توی مسجد جشن تولد گرفتیم و همه محله رو دعوت کردیم؟؟ و با اینکه اهل محل همه ازمون قدر دانی کردن..اما حرفای

 شیخ حکیم بزمجه ما رو از مسجد و اسلامو همه این بساطها فراری کرد؟...

خودمونیم...باید ازش قدر دانی کرد... اسلام به همچین بازاریابی نیاز داشت ها...!!!

یادته فال حافظ گرفتیم که بگه آخر عاقبت رفاقت ما ۴ تا چی میشه؟

                         پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

                        فی بعدها عذاب(بن) فی قربها سلامه

 

و چقدر ذوق کردیم...

 

یادته...تو شبای آخر بندر بودنم؟...شب رو تا صبح بیدار نشستیم و شعر خوندی برام...و ساز زدی...

و من....آ خ..خ..خ..خ.. یادش به خیر...اولین باری که

 شعر پوستین پشمیتو خوندی اونجا بود و چه شب ماهی بود...

آره اقا سعید...عوض شدیم...

دور شدیم از هم....هر کدوممون یه یه جای این مملکت به یه چیزی سرمون گرم شده...

 

قولهای صادقانه بچگیمونو فراموش کردیم... اما هنوز ادعا می کنیم که سر همون صداقتیم...نیستیم...

نه...نیستیم مایی که حتی جرات اعتراف به این که

 (( یه عمره... به خودمون...از صداقتمون دروغ گفتیم))

 رو نداشتیم...نداریم....

آره...

 

همه ما  عوض شدیم...

 

روز به روز ....

 

 بیشتر...و بیشتر...

 

 

 

 

نشخوار هشتم: خط تولید و طرز مصرف یک کرگدن را رسم کنید!!

 

 

یه شب تو خوابگاه...سه سال پیش بود فکر می کنم...این مال اون موقع هاست...

............................................................................................................................

امشب...نه...امروز ...ساعت ۳ صبح...خود به خود یه چیزی منو هل داد که برم بالا و با یکی از دوستام صحبت کنم.(بالا  یعنی تخت بالاییم!!)

صحبت به هر طرفی کشیده می شد...بدون زین و افسار...

از هدف...از انگیزه...حتی انگیزه خود کشی!!

از أدمایی که ارزش الگو شدن رو دارن....

میگفتیم و می گدشتیم...

بحث هنوز هم میرفت و ما رو دنبال خودش می کشوند...بدون اینکه مقصدش روشن شه...

بذار خودمو روشن کنم...خواستم هدف زندگیمو معاینه کنم...اصلا زندگی چیه که ارزش اینهمه مصیبت رو داره...

چه دلیل قانع کننده ای هست؟؟؟

این یه مسیر اجباریه؟؟ قبول...اما کجاش اینقدر مهمه؟...منظورم ارزش وجود داشتن و جاودانگیه...

 

به دنیا میایم (چون مجبورمون کرده اند که بیایم)

شیر میخوریم (چون نیاز داریم)

لباس میپوشیم (چون نیاز داریم)

به مدرسه می ریم (چون به آموزش نیاز داریم)

پدر و مادر رو درک میکنیم (چون به عاطفه شون نیاز داریم)

درسو تموم می کنیم و یه شغل پیدا می کنیم (چون برای رفع نیازهای مادی به پول نیاز داریم)

پول در میاریم و کمی ازشو پس انداز می کنیم (چون به امنیت از حوادث اجتماعی  نیاز داریم)

ازدواج می کنیم (چون به آرامش و امنیت روانی نیاز داریم)

بچه دار میشیم(چون به ابراز محبت  نیاز داریم)

بزرگشون می کنیم (چون اونا جایی اند که برامون آشناست...)

و....

آخرش هم میمیریم چون مجبوریم!

خلاصه توی سه متر پارچه پیچیده می شیم و توی ۲ متر جا می خوابیم...چون راه دیگه ای نیست!!

 و چون بنده خوبی بودیم و کارای خوب خوب کردیم (اونم چون برای علاف موندن تا ابد به سرگرمیایی مثل رود شیرو عسل و حوری و چه میدونم درخت نیاز داریم!) با ابرار همنشین میشیم و خلاصه هم فیها خالدون (در آنجا جاودان خواهند بود)

 

کدوم پله ارزش زندگی جاودانه رو نشون می داد؟؟؟

میدونی؟ ارزش زندگی هیچ کدومش نیست...

انگار باید یه چیزی در ورای این داستان باشه...

مثل چیزی که پس سرت چسبیده باشه و تو به هر طرف نگاه کنی نمی بینیش...اما از این نتونه بهت نزدیکتر باشه...

آیا این همون چیزیه که أدمای موفقو به جلو هل میده؟....یا اونهارو شرایط هل میده و اون هم نیست...؟؟؟!!

راستی...شرایط یا انسان؟....کدومیکی اون یکیو شکل میده؟

هر کدوم رو که بگی برای اون یکیش کلی مثال نقض وجود داره...

از داستان چه کسی پنیر مرا دزدیده است مثال می زنم که توی اون چند تا موش توی یک هزارتو میگردند تا پنیر پیدا کنند و اگر جایی پنیر بود می موندن و میخوردند تا تموم شه و روز از نو...

یه جمله بود اونجا: (( گشتن در هزارتوی نا آشنا بی خطر تر از ماندن در راهروی بی پنیر است...))

حالا این شرایط و این فرد...

شرایط هستن که باعث میشن موش ما (هر فردی )  توی راهرو راه بیفته دنبال پنیر

 (که میتونه موفقیت تو زندگی باشه....یا پی بردن به راز دلیل  زندگی جاودان ....یا هرچی که برای فرد ارزش محسوب شه )...

اما وقتی شروع به گشتن کنه این خودش خواهد بود که شرایط جدیدش یعنی گشتن رو

( سوای از یافتن یا نیافتن) به وجود میاره...

اما معنی زندگی  جاوید انسان چیه؟

مگر نه اینه که این اتوبان تنها مسیریه که ما ناچار باید و باید طی کنیم؟

و مگر نه اینه که تمام خروجی های این اتوبان مسیرهای موازی اونن که کمی بعد به اون وارد می شن؟

و در این مسیر یکسان برای همه...فقط مناظری  که راننده ها می بینن کمی تفاوت می کنن؟؟

و مگر نه اینه که چراغ ماشین (عقل) یا موتور اون (عشق) هر چی که باشن و هر جور که کار کنن ربطی به طول مسیر ندارن؟؟

خیلی از اونایی که اول این بساط گفتم ارزشهای مقطعی زندگی هستن و نه قطعی....

 

وا..ا..ا..ا..ا..ی..ی..ی..ی..

 من باز هم مخم  ارور قاب میکنه به درو دیوار کله ام...

کمک...ک...ک...ک...!!!

 

ا..ا..ا..؟!!!

کرگدن رو چه به این حرفا!!؟؟...اصلا کی گفته  فکر کنی؟

تو فقط باید فهیم باشی...یعنی لال مرده...مثل ملت فهیم!!

تا حالا ملت فهیم به گوشت خورده؟...آفرین....اینم همونه!!

یعنی چی هی میگی ... ارزش زندگی!!!..ارزش زندگی!!... ارزش زندگی!!!

 

نشخوارتو کن بینیم بابا!!

 

نشخوار هفتم: دو راه برای ترقی دشمنای یک کرگدن!!

 

 

میگم آینده نگری بد چیزی نیست ها!!!!

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم....

 حالی کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!! .... چه حالی کردیم؟؟؟!! کجاش حال بود دیوونه؟؟ من چی میگم بابا؟!...

این اتوبوس برای سوار کردن امثال من ساخته نشده....اگه شانس یار بشه و شیطون هم دست از سر ما ور داره  دیگه ازش سواری نمی گیرم....

کی گفته زندگی همینه ....

 *         *          *

هر روز یه روز تازست با انرژی و همینطور تقدیر خودش... و همیشه امید تورو از اینی که هستی ارتقا میده!!....

پوف...ف...ف...!! من که به این کلمه همیشه آلرژی پیدا کردم!!...یعنی.....میدونی؟؟ نه اینکه امکان پیشرفت نباشه....

اما فعلا من  یک دهکده خالی از سکنه ام...نه غرور....نه عزت نفس....نه شادی....نه ملاحظه....نه حتی جرات درک شرایط.... هیچی!

روزگار بوی جوراب گرفته....مردم برای ترقی همیشه دنبال میون بر میگردن....و شعورشون فقط به تخریب شخصیت دیگران قد میده....عاقل تر ها شون هم به خیانت در اطمینان دیگران متوسل میشن.... این اوج تلاش یه آدم معمولیه که لای دندونای زندگی گیر کرده....ارزش یه آدم (که بلا نسبت مثلا اشرف مخلوقاته!!) به اندازه گوشهاشه و خیال پردازیش که چقدر میتونه نقطه ضعف مردمو بزرگ و زشت جلوه بده....و قدرت همون اشرف مخلوقات توی یک خودکار 60 تومنیه نه توی سرش!!!....قربون خدا با  این اشرف مخلوقات درست کردنش!!!

حقارت تو این مملکت بیداد می کنه....این درست....

اما دزفول یه چیز دیگست....میگی نه؟ باشه....از خود خوزستانیا بپرس.....

خلاصه هرچی که در مورد اجداد دزفولی ها میگن و طرز دفاع اینا در حمله اعراب و روم و کاربرد زنهاشون تو جنگ به عنوان سپر بلا... نوش جونشون....!!!!  

نشخوار ششم: ای کرگدن ارشاد شو !!

 

 

یه بیت شعر نو (واحدش بیته؟...گازه؟...لقمه است....چیه؟ ) تو ذهنم می چرخه.... اونم تو این موقعیت که زندکی برای من توی مسخره ترین شرایطشه....

ثالث میگه :

 هی فلانی .....زندگی شاید همین باشد!!

یعنی کل زندگی؟؟؟!! همه ارزشهای اخلاقی و غیر اخلاقیش؟!! همه این توی سرو کله هم زدنهای طول تاریخ برای پیشرفته تر شدن ملتها؟!!! اصلا خود پیشرفت؟!!!

....همش همین باشد؟!!

مسخره است اما غیر قابل باور نیست....

 

من کرگدنم و سر درد دارم....

 سر درد دارم منی که کرگدنم....

 من کرگدن دارای سری دردمند هستم...

این سری که درد داره مال منه....

وا..ا..ا..ا..ا..ا..ای..ی..ی..ی..ی..ی خدا..ا..ا..ا..ا..

 این بازی جدید عجب بازی مزخرفیه!!

 

 من دیگه بازی نمی کنم!!!

 

نشخوار پنجم: آیا کرگدن از سوسک میترسه؟

 

 

 

 

از هرچی میترسی میاد تا  نزدیک نزدیکت و جا خوش می کنه... 

 و چون جرات دور کردنشو از خودت نداری میاد و درست اینجات وامی سه

و با سر میکوبه تو دماغت...

 

این  یه قضیۀ کلیه...

 

نمی دونم از کی خوندم که : (( وقتی از چیزی می ترسی با ید خودتو بندازی توش... اون وقته که میفهمی  چیزی که تو رو می ترسوند در واقع اونی  نبود که اینقدر ذهنتو مشغول کنه... ))

  

اما فکر می کنم  این قضیه یه شرط مهم داره که به چشم نمیاد...اگه اون چیزی که تورو می ترسوند... باعث شد در موردش تحقیق کنی وحتی آزمایش و باز هم چیز ترسناکی ندیدی و قانع شدی که خبری نیست ...

اما باز هم بی خود ترسیدی...اونوقت میشه به حرف اون نویسنده عمل کرد.....

اما اگه حقیقتی به واقع مضر داشت چی...

  

قضیه مثل قضیه اون بچه ایه که ممکنه تو تاریکی از انعکاس صدای خودش هم بترسه... یا اینکه لبۀ یه پرتگاه لی لی بازی کنه و نترسه...

منظورم اینه که آزمون و تحقیق ارزش اون ترس رو مشخص میکنه....

  

(میگما......تویی  که لالایی بلدی.... چرا خوابت نمی بره...)

 

 

نشخوار چهارم: کی یک افسار کرگدن شیک برای فروش داره؟؟

 

 

 

ای امان از جونورایی که ازاطرافم رد میشن...این مارمولکه دیگه نمی تونه تا سقف بالا بره...فقط تا پنجره... لبه پنجره چند تا نفس تازه می کنه و وقتی میخواد بالا تر بره تالاپی می افته روی زمین....

 

*    *    * 

یه کرگدن خوب که به خودش دروغ نمی تونه بگه... واقعیت اینه: (( این سقا خونۀ ما جایی برای شمع اضافی نداره))

 

فکر نکن این شمعهایی که روی کف محراب ولو شدن مدت زیادی روشن بودن تا به

رسالتشون!! عمل کنن...                      

 نه... 

 حتی بعضیا شون  مثل فیتیله دینامیت یا یه چیزی مثل اون   سوختن و تموم شدن...  

 - گور بابای همشون- 

دیدی که....این سقا خونه مراد نمی ده...  

هری!!...

 

*    *    * 

 

مارمولکه رفته خرید....من چه میدونم چی می خواد بخره؟...شاید یه تیکه تشک که اگه حماقتِ پشت کار باعث شد تا دوباره زمین بخوره کمرش خرد نشه...  

نکنه رفته باشه سقا خونه.... 

نه....فکر نکنم!!... یعنی اینقدر احمقه؟!!..

 

*    *    * 

آدم حتی از خودش اینو هم نمی تونه پنهون کنه ... وقتی قانون کوفتی نیوتن بخواد تو مباحثات صد من یه شاهیِ فلسفی نقض شه....شاشت تو صورتت میپاشه... 

اونوقت بیا بساب و تطهیر کن!! 

درود بر تکنولوژی..... این دیگه از ابداعات ذهن مریض خودته.... 

یه قیف ساده برای اینکه اگر خواستی روحتو پر از کثافت کنی یک ذره اش هم هرز نره.... 

معنای کامل بهسازی برای افزایش راندمان!!

  

*    *    *  

نه ....دستت درد نکنه....فعلا داغه....بگذارش رو میزم تا یک کم خنک شه... بعدا میام میخورم....